۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

شكاف مغزي

مغزم خشك شده
از كار افتاده
ديگه كلمات بهش هجوم نمياره
ديگه مورد حمله ي حرفا ي ذهني قرار نميگيرم
ديگه انقدر قلمبه نميشه سرم كه بيام بنويسم و خاليش كنم براي مدتي
روزها خيلي وقته كه يكنواخت شده
هيجاني درش نيست و من هم از هيجان گريزان شدم
ترجيحم شده همون درد هاي قديمي رو داشته باشم
و چيزي به خودم آويزون نكنم
حتي اگه اين ترجيحم رو دوست نداشته باشم
ديگه نميشه پياده برم تو پياده رو
راه برم
سيگار بكشم
مردم رو نگاه كنم
حرفاشونو گوش كنم
خوشحالي كنم
افسوس بخورم
اشك تو چشام حلقه بزنه
ديگه كافه نشيني لذت قبل رو نداره
ديگه سفر هاي ماجرا جويانه جدبم نميكنه
ديگه پير شدم فكر كنم
خيلي از حرفا احمقانه شده برام
بي حوصله ام
گريزونم از همه جا
از همهي جمعا
مگر يه آدماي معدودي
كه اونم باشون حرف از خودشون بزنم نه خودم
و در حين حرف زدن هم اون موجود بد بخت درونم هي خودشو به در و ديوار بكوبه كه تو هم بگو بگو
بگو
بگو
و من نگم
بيچاره اون آدم درونم
اسمش شد بدبخت
راستي هم بدبخته
قبلنا خودشو گاهي نشون ميداد
صر و صدا ميكرد
حرف خودشو مطرح ميكرد و براش ميجنگيد
اما من دست و پاشو بستم و انداختم يه گوشه
شايد هم خودش قهر كرده
با هيچكس حرف نميزنه
فقط گاهي بهم فحش ميده
منم گاهي وحشتناك بهش نياز پيدا ميكنم
منم البته به روي خودم نميارم
بيچاره موجود بد بخت
نكته ي خوب اين روزا
تنهاييشه
اينكه تنهام
تو دايره نزديك بهم هيچكس نيست
كلي آدم هستن اما با فاصله
اينش خوبه
اينو بايد نگهش دارم
تنهايي رو مگر با كسي كه كه ميدونم انقدر ازم دور شده كه ديگه نميبينتم
چه برسه به اينكه بياد توي دايره ي نزديكام
البته اين منه سركش و ياغي نميدونم بودن اون رو هم نزديكم تحمل ميكنه يا نه؟
وقط از كل اين جريان پونزش مونده
اونم ته كفشم
اين صندل رسوايي........
ميتونم حدث بزنم به طور خوشايندي لبه ي پرتگاهم
از يه طرف يه گرماي لذت بخش ميكشتم سمت خودش كه نه پرت نشو
بيا اينور خوشحال باش
از يه طرف هم مغز خشك و خلم ميگه برو لبه تر
ناشناخته ها جذاب تره
شايد اگه پرت شدي به خوشحالي نرسي اما لذت لحظه اي پرواز رو از دست نده
اين يه مثال خوب بود الان براي دعواي درونيم
و باز هم حرفاي تكراري كه نميدونم كه چرا اينجا ميگم اينا رو؟
اصلا كسي حوصله ميكنه اين شطحيات رو بخونه؟
يا همون اولش يه فحش حواله ميكنه و ميره
دوست دارم خونده بشم
و دوست دارم بعضي ها هم نخونن منو
تا دچار خودسانسوري نشم كه الان دچارشم
فعلا در حال پرده دري هستم
در هر صورت به حالت عادي برميگردم و بي توجه به اينكه كي ميخونتم
دست از خودسانسوري برميدارم
شايد تا اون روز مغزم هم راه بيفته

و باز كلمات سيال شن و بهم هجوم بيارن
شايد
شايد
شايد