۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

گورستان سرايي


قبرستان
گورستان
آرامگاه
واژه هاي سختي ان
واژه هاي تلخي ان
اين روزا زياد بهم افسرئگي دست ميده و تا وقتي پيدا ميكنم سريع ميرم بهشت زهرا
اونجا عاليه
مخصوصا ظهراي زمستونا
مخصوصا وسط هفته
آرامش محزونش منو ياد خودم ميندازه
آرامش ترسناكش
آرامش ناشناخته اش
اونجا كلي آشنا دارم كه آرميده ان
مرده ان
نيست شدن
نميدونم
آشناهايي كه نديدمشون و دوسشون دارم و آشناهايي كه زياد ديدمشون اما....
اگه وضع روحيم افتضاح باشه يه سري هم به غسالخونه ميزنم
اونجا مثل روز قيامت مسلمونا ميمونه
همه چي قاطيه
همه گريه ميكنن و اشك ريختن هاي من بين همه ي اون جمعيت گريون عاديه
ديدن تن هايي كه جوني ندارن كه شسته ميشن ترسناكه
اونا ديگه زنده نميشن
مردن
تصور فاجعه بارم راجب مردن از بچه گي يك چيز ثابت بوده
مرگ ماهي سفره هفت سين
ماهي زيبايي كه كلي باش رازطه عاطفي برقرار ميكردم
و ميمرد
و ديگه زنده نميشد
دردناك بود واسم
هي ميوردمش بيرون از تنگ و تكونش ميدادم مثل شك دادن قلبي
مينداختمش تو تنگ و آب رو تكون ميدادم به اين اميد كه شايد يه حركتي بكنه و زنده شه
اما نه
ماهي قرمز كوچولو مرده بود
و هيچ كاري نميشد كرد
هيچ كاري
مرده كه ميبينم ياد اون ماهي ها ميفتم
نازه بابام رو كه ديدم با خودم گفتم مثل ماهي قرمزا مرد
ديگه هر چي هم تكونش بدي زنده نميشه
مرگي كه كم كم بايد باورش كنم
مرگي كه كم كم داره ابعادشو باورم ميشه
بعد از چهار سال
تو اين چهار سال فقط خودمو گول ميزدم كه رفته مسافرت
برميگرده
اما بر نگشت
زنگ هم نزد
هر چي هم اس ام اس دادم بهش جواب نداد
هيچ اثري ازش نيست
انگار نيست شده و هيچي به هيچه
و انگار من بايد اين نبودنو باور كنم
سخته
مثل خود مردن ميمونه
هيچوقت اونقدر كه دلم ميخواست براي نبودنش گريه نكردم
هيچوقت باور نكردم كه زير اون سنگ سياه باباي من خوابيده باشه
همش خودمو گول زدم اما حقيقت داره خودشو بهم نشون ميده خيلي تلخ
خيلي تلخ
بايد باورشكنم
نميشه ديگه خودمو گول بزنم
شايد بزرگ شدم
شايد ديگه آدم بزرگ به حساب ميام


يكي يكي از بين قبرا ميگزرم
منم و انسانهايي زير خاك سرد و كلاغ ها
پرندگان عشق
و من ميون اون همه جمعيت ساكت احساس تنهايي نميكنم .اونقدري كه توي ازدهام شهر احساس تنهايي ميكنم
منظره قبرستون زيباست
ديدن مقبره هاي خانوادگي جذابه
به آدم احساس امنيت ميده
ديدن عكس مرده ها روي قبراشون افسوس شيريني داره
ديدن جووناي كه كشته شدن براي فكرشون رنج آوره
16سال
17 سال
20 سال
جوونايي كه زيبا بودن
جوونايي كه جوون بودن
جوونايي كه اگه بودن شايد امروز ما خيلي بالاتر بوديم يا كمي پايين تر
ديدن قبرهايي كه چهل سال پيش كسي توشون آرميده
تاريخ هاي قديمي
سنگ هاي قديمي
زمان هاي شاهنشاهي
فوت:2547
ديدن قبر كودكا
بچه هاي 4- 5 ساله
عجيبه
خيلي عجيبه
رفتن به قبرستون فكر كردن به هر آدمي كه زير اون خاكها خوابيده ذهن آدم رو از خيلي چيزا پر ميكنه
هر آدم زير هر سنگ قبر مثل يه كتاب رمان قطور و جذاب ميمونه
كه خونده نشده
شايد هم فقط چند فصلش
شايد
و ديدن كارگراني كه ميكنند
قبر هايي جديد براي كتاب رمان هاي جديد
و ديدن اون قبر ها ي خاليه منتظر رعب آوره
دلم با ديدنشون هري ميريزه پايين
ديدن تاريخ
آدمهايي كه مثل من بودن و ديگه نيستن
و من الان هستم و روزي نخواهم بود
درد آوره
زجر آوره
نبودنم
ندونستنم
نديدنم
مرگ قصه ي تلخيه
زياد تجربه اش كردم
منتظرشم و ازش ميترسم
از گنگ و ناشناخته بودنش ميترسم
ميدونم كه ميرسه
يكي از همين روزا
روزاي تلخ
روزي كه براي من شايد پايان باشه
شايدم كشف ناشناخته ها
روزي كه براي بقيه مردم عاديه
مثل باقي روزا
پوچ و بي معني

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر