۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

ماندن



چه فرقي مكند كجا؟
جه فرقي ميكند كي؟
مهم گي بودن بود
در اردوگاه هاي آلمان نازي
زير زمين هاي نمورككليسا
امرد خانه هاي صفوي
خيابان هاي نيويورك
جلوي رستوران تي تو تهران
فرق نميكند كجا
هر وقت و هر جايي كه گي بوده ظلمي هم بوده
فقط و فقط به خاطر گي بودن
براي من احمقانه است اما براي آنها كاملا عاقلانه است
گاهي موجوداتي غير طبيعي بوديم
گاهي خلاف فطرت انساني
گاهي انساني بوديم كه شيطان درش رسوخ كرده
گاهي جنسي بوديم براي لذت مردان مست
گاهي بر هم زننده ي حال انسانهايي كه خودشان را عادي مينامند
كه چگونه ميشود كه مردي با مردي............؟؟؟
گاهي هم سري كه از ماشين بيرون مياد و فرياد ميزنه : كوني ميخواي ك.ر منو بخوري....؟؟ و بعد صداي لاستيك ها كه به زمين كشيده ميشوند و گاز و دود...
و من با خودم فكر مكنم كه اگر هم ميماندي و به حرفهاي لذت بخشت براي خودت ادامه ميدادي كاري از من ساخته نبود
چه ميتوانستم بكنم با تو و دوستانت كه ميخنديد به من....
چه ميتوانم بگويم وقتي در خيابان از پسري كه دوستش دارم لب ميگيرم و رهگدران با نفرت نگاه ميكنند و بعضي هاشان كلماتي به زبان مي آورند
از اينكه ما داريم به حقوق شان تجاوز ميكنيم
منطره شهر را زشت ميكنند كوني ها!
و اينكه آنها مجبور نيستند معاشقه ي ما را در خيابان ببينند و بهتر است كه هر گهي ميخوريم در خانه ي خودمان بخوريم
و ميگذرند و من نميتوانم به آنها بگويم كه ما هم از ديدن معاشقه آنها در خيابان لذت نميبريم اما اين حق آنهاست و اين حق ماست....
روزي را به ياد دارم كه عشق يك پسر جسم و روحم را محبوس كرد و به آتش كشيد
عشق مجنون واري كه شهره ي شهر شد و مرا به زير زمون نمور كليسا افكند و انساني شدم با روح شيطاني و فقط آتش ميتوانست جسم و گناهان مرا پاك كند
مرا سوزاندند اما قبل آز آن من خود سوخته بودم از عشق
به ياد بياور روزي را كه در كافه نشسته بوديم و نازي ها تازه كوس قدرتشان جهان را پر كرده بود
ناگهان كافه پر شد از سرباز هاي خشن و سرد و گاهي زيباي نازي
ما را بردند به اردوگاه كار اجباري و چه تحقير آميز بردند
با علامتي كه جدايمان ميكرد از يهودي ها
و ما كثيف بوديم و يهودي ها هم....
گاهي هم جسمي ميشديم براي رفع نياز سربازان نازي
و اگر صدايي از ما در مي آمد مرگ بود انتظار ميكشيدمان
همه مان مرديم
به اين اميد كه نسل هاي بعدي اصلاح شود
نشد كه نشد
باز هم انسان هايي غير عادي به دنيا مي آمدند
به ياد داري زماني را كه در امرد خانه هاي اصفهان و قزوين و تبريز درد ميكشيديم و شيخ شيره ميكشيد
از سكه هايي كه از درد ما حاصل شده بود
به ياد داري كه گاهي عشق به سراغمان مي آمد و عشق تن فروش به خريدارش تلخ ترين عشق هاست
چقدر مرديم زير مستي مردان قوي جثه كه قهرمانان ملي بودند
قهرمان ميدان جنگ
و تن ما را هم كارزاري ميافتند براي جنگ

مهم گي بودن بود
همين كافي بود تا توجهشان كند براي طلمي كه ميكردند
كه هدفشان اجراي خواست خدايشان بود
اصلاح نسل ها از ننگي بود كه حتي حيوان ها هم دچارش نبودند
هدفشان مرگ من بود و تو
اما من زنده ماندم و تو
و زنده خواهيم ماند
ما
مهم نيست كه كي و كجا؟
مهم اين است كه زنده ايم و با اين جبر كه جغرافيايي هم نبود سخت جنگيديم
در درون جنگيديم و در بيرون هم
بودنمان پيروزي بزرگي است و ماندنمان پيروزي بزرگ تري
كه به دست مي آيد مانند تمام چيزهايي كه به دست آورديم.