۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

ماندن



چه فرقي مكند كجا؟
جه فرقي ميكند كي؟
مهم گي بودن بود
در اردوگاه هاي آلمان نازي
زير زمين هاي نمورككليسا
امرد خانه هاي صفوي
خيابان هاي نيويورك
جلوي رستوران تي تو تهران
فرق نميكند كجا
هر وقت و هر جايي كه گي بوده ظلمي هم بوده
فقط و فقط به خاطر گي بودن
براي من احمقانه است اما براي آنها كاملا عاقلانه است
گاهي موجوداتي غير طبيعي بوديم
گاهي خلاف فطرت انساني
گاهي انساني بوديم كه شيطان درش رسوخ كرده
گاهي جنسي بوديم براي لذت مردان مست
گاهي بر هم زننده ي حال انسانهايي كه خودشان را عادي مينامند
كه چگونه ميشود كه مردي با مردي............؟؟؟
گاهي هم سري كه از ماشين بيرون مياد و فرياد ميزنه : كوني ميخواي ك.ر منو بخوري....؟؟ و بعد صداي لاستيك ها كه به زمين كشيده ميشوند و گاز و دود...
و من با خودم فكر مكنم كه اگر هم ميماندي و به حرفهاي لذت بخشت براي خودت ادامه ميدادي كاري از من ساخته نبود
چه ميتوانستم بكنم با تو و دوستانت كه ميخنديد به من....
چه ميتوانم بگويم وقتي در خيابان از پسري كه دوستش دارم لب ميگيرم و رهگدران با نفرت نگاه ميكنند و بعضي هاشان كلماتي به زبان مي آورند
از اينكه ما داريم به حقوق شان تجاوز ميكنيم
منطره شهر را زشت ميكنند كوني ها!
و اينكه آنها مجبور نيستند معاشقه ي ما را در خيابان ببينند و بهتر است كه هر گهي ميخوريم در خانه ي خودمان بخوريم
و ميگذرند و من نميتوانم به آنها بگويم كه ما هم از ديدن معاشقه آنها در خيابان لذت نميبريم اما اين حق آنهاست و اين حق ماست....
روزي را به ياد دارم كه عشق يك پسر جسم و روحم را محبوس كرد و به آتش كشيد
عشق مجنون واري كه شهره ي شهر شد و مرا به زير زمون نمور كليسا افكند و انساني شدم با روح شيطاني و فقط آتش ميتوانست جسم و گناهان مرا پاك كند
مرا سوزاندند اما قبل آز آن من خود سوخته بودم از عشق
به ياد بياور روزي را كه در كافه نشسته بوديم و نازي ها تازه كوس قدرتشان جهان را پر كرده بود
ناگهان كافه پر شد از سرباز هاي خشن و سرد و گاهي زيباي نازي
ما را بردند به اردوگاه كار اجباري و چه تحقير آميز بردند
با علامتي كه جدايمان ميكرد از يهودي ها
و ما كثيف بوديم و يهودي ها هم....
گاهي هم جسمي ميشديم براي رفع نياز سربازان نازي
و اگر صدايي از ما در مي آمد مرگ بود انتظار ميكشيدمان
همه مان مرديم
به اين اميد كه نسل هاي بعدي اصلاح شود
نشد كه نشد
باز هم انسان هايي غير عادي به دنيا مي آمدند
به ياد داري زماني را كه در امرد خانه هاي اصفهان و قزوين و تبريز درد ميكشيديم و شيخ شيره ميكشيد
از سكه هايي كه از درد ما حاصل شده بود
به ياد داري كه گاهي عشق به سراغمان مي آمد و عشق تن فروش به خريدارش تلخ ترين عشق هاست
چقدر مرديم زير مستي مردان قوي جثه كه قهرمانان ملي بودند
قهرمان ميدان جنگ
و تن ما را هم كارزاري ميافتند براي جنگ

مهم گي بودن بود
همين كافي بود تا توجهشان كند براي طلمي كه ميكردند
كه هدفشان اجراي خواست خدايشان بود
اصلاح نسل ها از ننگي بود كه حتي حيوان ها هم دچارش نبودند
هدفشان مرگ من بود و تو
اما من زنده ماندم و تو
و زنده خواهيم ماند
ما
مهم نيست كه كي و كجا؟
مهم اين است كه زنده ايم و با اين جبر كه جغرافيايي هم نبود سخت جنگيديم
در درون جنگيديم و در بيرون هم
بودنمان پيروزي بزرگي است و ماندنمان پيروزي بزرگ تري
كه به دست مي آيد مانند تمام چيزهايي كه به دست آورديم.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

َشادماني

تمام نوشته هام بوي جديت و غم و غصه و ناله گرفته
هر كي منو نشناسه فكر ميكنه در تمام طول روز و كل روزهاي هفته در حال غصه خوردنم
كسي منو نشناسه نميفهمه كه ملت به من ميگن تو كلا شادي
كسي نشناسه منو فكر ميكنه از اين هرز پريدنام واقعا بدم مياد و انگار مجبورم اين كارا رو كنم
كسي ندونه فكر ميكنه هميشه اشكم دم مشكمه و غصه دارم و سياه پوش
نه
من شادم
خوشحالم
ميخندم
سر كلاس با دوستام رو بچه ها اسم ميزاريم و ميخنديم
ديشتيم و پيشتيم اون دختر دافان
ناني دختر چاقه اس كه اسم كلفت كارتون قلعه اردكا رو روش گذاشتيم
كلي اسم
كلي خنده
راه ميريم تو خيابونا كل تبليغاي روي ديوارا رو ميكنيم برميگرديم يه نگاه ميندازيم ميبينيم كل پياده رو به گه كشيده شده توسط ما
زنگ خونه هارم ميزنيم در ميريم
با يه شماره غريبه زنگ ميزنيم به دوستا و سر كار ميزارريمشون
كلي ميخنديم
يه مهمونيايي ميريم كه تا دو روز بعدش بدن درد دارم بسكه رقصيدم
زير بارون ميدوييم
ميرقصيم
دم رستورانا با ماشين واي ميسيم
به گارسون ميگيم اون آقا هه كه اونجا نشسته رو بگو بياد
ما با اونيم و تا آقاهه بياد در ميريم
اسم رييس رستورانا رو ياد ميگيريم از دمش كه رد ميشيم به گارسونه ميگيم آقاي فلاني هست اگه باشه
يه فحشي ميديم ودر ميريم
تو تاكسي ها با دوستام اداي حزب اللهيا رو در مياريم و مردم و اسكل ميكنيم و ميخنديم
با علي كه ميريم بيرون رسما چشم چروني ميكنيم و داد ميزنيم گي بودنمون رو
كلي خوش ميگذره
كلي ماجراي سر كار گذاشتن داريم
چند شب پيش با يكي از دوستام رفتيم انقلاب كتاب بخريم
انقدر كتاب دزديديم كه كتاباي مسروقه دو برابر كتاباي خريداري شده بود
كلي خنديديم
من جلوي فروشنده وايميسادم و اون كتابا رو ميپيچوند و ميزاشت تو كيفش
خيلي خوش گذست
بهش گفتم بازم با هم بريم خريد
خيلي خوش ميگذره
كلي شادي كرديم
من شادم
دلم ميخواد از اون ماجارا هاي شاديم اينجا بنويسم كه يه كم با هم شادي كنيم
خوش ميگذره

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

آري اينچنين بود

آشفته باش ذهن من
به سمت نظم كه ميروي دردم ميگيرد
درد را ميفهمم
از با كسي بودن گريزان و از تنهايي گريزان تر
از تنهايي گريزان و از با كسي بودن گريزان تر
حتي ساعت ها رقص هم با چند قطره اشك فرو ميريزد
حتي جمع آوري مجموعه از انسانها
انسانهايي كه عريانيشان را با تو قسمت كرده اند
و تو هر روز هر شب مينويسي
نام هاي عرياني را
نامهاي دروغين را
هر كس با علامتي در كنار نامش يك با علامت قلب
ديگري با مداد شكسته از بغض زرد و نفرت
يك نام بدون نام كه يادگار شب تن فروشيست
و نامي با علامت تهي
انسانهايي كه فقط عريانيشان را با تو تقسيم ميكنند و همين
و من همين را ميخواهم
ميگويم مبادا قلبت را به من بدهي
من آدم نگه داري قلب كسي نيستم
من از قلبت فراريم
عريانيت را به من بده
قلبت را نه
در اين بين گاهي مانند فاحشه اي كه عاشق مشتري اش ميشود گاهي عاشق چشمي ميشوم
و ياد ميماند و ياد
بي ابراز
نبايد ابراز كرد عشق
زيرا كه خوانده بودم كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
يك بار عشق را گفتم
و دنيا به هم ريخت
و بعدش دروغ
از آن روز كه رسيد
روز سفيد برفي
كه برف نو باريده بود
زمزمه ميكردي برف نو برف نو سلام سلام
زير پل سيد خندان
اس ام است رسيد
ديگه نميخوام باشم
و باسخ من :
با كي؟
و تو گفتي
با تو
لعنتي من همان لحظه مردم
زير پل سد خندان مردم
جنازه ام هنوز آنجاست
ميترسم از آنجا گدر كنم
جنازه ام آنجاست
و چشمانت هم
آن شب
من مردم
عشق هم مرد
و
تمام شدم
نگاه كه ميكنم
اين يك سال
قدر قرني گذشته
قدر قرني سخت و سرد گذشته
و امروز كه برف ميبارد
امروز كه هوا چون پار است
امروز كه بر قدمگاهت پا مينهم
فقط تو هستي و خاطراتت
در خاطراتم موج ميزني
در تنهايي هايم
در عاشقانه هايم
رهايم نميكني حتي لحظه اي
بيچاره ديگراني كه درگير منن
كه من درگير تو ام
بيچاره پسر مترو
كه روزي ده بار زنگ ميزند و اس ام اس هاي ملتمسانه ميدهد و من بيرحمانه
نگاه هم نميكنم
بيچاره دختركي كه نگاه ميكند تا نگاهش كنم
اما من باز هم بيتفاوت ميگذرم
بيچاره من كه بيچارگيشان را ميدانم
و ميبينم و از بيتفاوتي خودم رنج ميبرم

آري اينچنين بود

آشفته باش ذهن من
به سمت نظم كه ميروي دردم ميگيرد
درد را ميفهمم
از با كسي بودن گريزان و از تنهايي گريزان تر
از تنهايي گريزان و از با كسي بودن گريزان تر
حتي ساعت ها رقص هم با چند قطره اشك فرو ميريزد
حتي جمع آوري مجموعه از انسانها
انسانهايي كه عريانيشان را با تو قسمت كرده اند
و تو هر روز هر شب مينويسي
نام هاي عرياني را
نامهاي دروغين را
هر كس با علامتي در كنار نامش يك با علامت قلب
ديگري با مداد شكسته از بغض زرد و نفرت
يك نام بدون نام كه يادگار شب تن فروشيست
و نامي با علامت تهي
انسانهايي كه فقط عريانيشان را با تو تقسيم ميكنند و همين
و من همين را ميخواهم
ميگويم مبادا قلبت را به من بدهي
من آدم نگه داري قلب كسي نيستم
من از قلبت فراريم
عريانيت را به من بده
قلبت را نه
در اين بين گاهي مانند فاحشه اي كه عاشق مشتري اش ميشود گاهي عاشق چشمي ميشوم
و ياد ميماند و ياد
بي ابراز
نبايد ابراز كرد عشق
زيرا كه خوانده بودم كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
يك بار عشق را گفتم
و دنيا به هم ريخت
و بعدش دروغ
از آن روز كه رسيد
روز سفيد برفي
كه برف نو باريده بود
زمزمه ميكردي برف نو برف نو سلام سلام
زير پل سيد خندان
اس ام است رسيد
ديگه نميخوام باشم
و باسخ من :
با كي؟
و تو گفتي
با تو
لعنتي من همان لحظه مردم
زير پل سد خندان مردم
جنازه ام هنوز آنجاست
ميترسم از آنجا گدر كنم
جنازه ام آنجاست
و چشمانت هم
آن شب
من مردم
عشق هم مرد
و
تمام شدم
نگاه كه ميكنم
اين يك سال
قدر قرني گذشته
قدر قرني سخت و سرد گذشته
و امروز كه برف ميبارد
امروز كه هوا چون پار است
امروز كه بر قدمگاهت پا مينهم
فقط تو هستي و خاطراتت
در خاطراتم موج ميزني
در تنهايي هايم
در عاشقانه هايم
رهايم نميكني حتي لحظه اي
بيچاره ديگراني كه درگير منن
كه من درگير تو ام
بيچاره پسر مترو
كه روزي ده بار زنگ ميزند و اس ام اس هاي ملتمسانه ميدهد و من بيرحمانه
نگاه هم نميكنم
بيچاره دختركي كه نگاه ميكند تا نگاهش كنم
اما من باز هم بيتفاوت ميگذرم
بيچاره من كه بيچارگيشان را ميدانم
و ميبينم و از بيتفاوتي خودم رنج ميبرم

آري اينچنين بود

آشفته باش ذهن من
به سمت نظم كه ميروي دردم ميگيرد
درد را ميفهمم
از با كسي بودن گريزان و از تنهايي گريزان تر
از تنهايي گريزان و از با كسي بودن گريزان تر
حتي ساعت ها رقص هم با چند قطره اشك فرو ميريزد
حتي جمع آوري مجموعه از انسانها
انسانهايي كه عريانيشان را با تو قسمت كرده اند
و تو هر روز هر شب مينويسي
نام هاي عرياني را
نامهاي دروغين را
هر كس با علامتي در كنار نامش يك با علامت قلب
ديگري با مداد شكسته از بغض زرد و نفرت
يك نام بدون نام كه يادگار شب تن فروشيست
و نامي با علامت تهي
انسانهايي كه فقط عريانيشان را با تو تقسيم ميكنند و همين
و من همين را ميخواهم
ميگويم مبادا قلبت را به من بدهي
من آدم نگه داري قلب كسي نيستم
من از قلبت فراريم
عريانيت را به من بده
قلبت را نه
در اين بين گاهي مانند فاحشه اي كه عاشق مشتري اش ميشود گاهي عاشق چشمي ميشوم
و ياد ميماند و ياد
بي ابراز
نبايد ابراز كرد عشق
زيرا كه خوانده بودم كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
يك بار عشق را گفتم
و دنيا به هم ريخت
و بعدش دروغ
از آن روز كه رسيد
روز سفيد برفي
كه برف نو باريده بود
زمزمه ميكردي برف نو برف نو سلام سلام
زير پل سيد خندان
اس ام است رسيد
ديگه نميخوام باشم
و باسخ من :
با كي؟
و تو گفتي
با تو
لعنتي من همان لحظه مردم
زير پل سد خندان مردم
جنازه ام هنوز آنجاست
ميترسم از آنجا گدر كنم
جنازه ام آنجاست
و چشمانت هم
آن شب
من مردم
عشق هم مرد
و
تمام شدم
نگاه كه ميكنم
اين يك سال
قدر قرني گذشته
قدر قرني سخت و سرد گذشته
و امروز كه برف ميبارد
امروز كه هوا چون پار است
امروز كه بر قدمگاهت پا مينهم
فقط تو هستي و خاطراتت
در خاطراتم موج ميزني
در تنهايي هايم
در عاشقانه هايم
رهايم نميكني حتي لحظه اي
بيچاره ديگراني كه درگير منن
كه من درگير تو ام
بيچاره پسر مترو
كه روزي ده بار زنگ ميزند و اس ام اس هاي ملتمسانه ميدهد و من بيرحمانه
نگاه هم نميكنم
بيچاره دختركي كه نگاه ميكند تا نگاهش كنم
اما من باز هم بيتفاوت ميگذرم
بيچاره من كه بيچارگيشان را ميدانم
و ميبينم و از بيتفاوتي خودم رنج ميبرم

آري اينچنين بود

آشفته باش ذهن من
به سمت نظم كه ميروي دردم ميگيرد
درد را ميفهمم
از با كسي بودن گريزان و از تنهايي گريزان تر
از تنهايي گريزان و از با كسي بودن گريزان تر
حتي ساعت ها رقص هم با چند قطره اشك فرو ميريزد
حتي جمع آوري مجموعه از انسانها
انسانهايي كه عريانيشان را با تو قسمت كرده اند
و تو هر روز هر شب مينويسي
نام هاي عرياني را
نامهاي دروغين را
هر كس با علامتي در كنار نامش يك با علامت قلب
ديگري با مداد شكسته از بغض زرد و نفرت
يك نام بدون نام كه يادگار شب تن فروشيست
و نامي با علامت تهي
انسانهايي كه فقط عريانيشان را با تو تقسيم ميكنند و همين
و من همين را ميخواهم
ميگويم مبادا قلبت را به من بدهي
من آدم نگه داري قلب كسي نيستم
من از قلبت فراريم
عريانيت را به من بده
قلبت را نه
در اين بين گاهي مانند فاحشه اي كه عاشق مشتري اش ميشود گاهي عاشق چشمي ميشوم
و ياد ميماند و ياد
بي ابراز
نبايد ابراز كرد عشق
زيرا كه خوانده بودم كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
يك بار عشق را گفتم
و دنيا به هم ريخت
و بعدش دروغ
از آن روز كه رسيد
روز سفيد برفي
كه برف نو باريده بود
زمزمه ميكردي برف نو برف نو سلام سلام
زير پل سيد خندان
اس ام است رسيد
ديگه نميخوام باشم
و باسخ من :
با كي؟
و تو گفتي
با تو
لعنتي من همان لحظه مردم
زير پل سد خندان مردم
جنازه ام هنوز آنجاست
ميترسم از آنجا گدر كنم
جنازه ام آنجاست
و چشمانت هم
آن شب
من مردم
عشق هم مرد
و
تمام شدم
نگاه كه ميكنم
اين يك سال
قدر قرني گذشته
قدر قرني سخت و سرد گذشته
و امروز كه برف ميبارد
امروز كه هوا چون پار است
امروز كه بر قدمگاهت پا مينهم
فقط تو هستي و خاطراتت
در خاطراتم موج ميزني
در تنهايي هايم
در عاشقانه هايم
رهايم نميكني حتي لحظه اي
بيچاره ديگراني كه درگير منن
كه من درگير تو ام
بيچاره پسر مترو
كه روزي ده بار زنگ ميزند و اس ام اس هاي ملتمسانه ميدهد و من بيرحمانه
نگاه هم نميكنم
بيچاره دختركي كه نگاه ميكند تا نگاهش كنم
اما من باز هم بيتفاوت ميگذرم
بيچاره من كه بيچارگيشان را ميدانم
و ميبينم و از بيتفاوتي خودم رنج ميبرم

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

پريود

همه چي نفرت انگيز شده اما در عوض...
همه چي تلخه اما در عوض....
همه چي درد داره اما در عوض...
همه چي فرساينده و خسته كننده اس اما در عوض...
در عوض...
در عوض آزادم
ميرم
ميام
كسي بهم نميگه نرو
نيا
نگو
و از اون بدتر
چرا رفتي؟
چرا گفتي؟
بايد ميكردي
نبايد ميكردي
خودم و خودم
تنهاي تنها
حس خوبيه تنها بودن
براي خودمم
ميچرخم
ميگردم
ميرقصم
گاهي هم پرم به يكي ميگيره و پرتش ميكنم
فرسخ ها دور
دور تر
اما هميشه راه ي هست
و من كسي نيستم كه بپيمايمش
دلم براي همه ي مردم دنيا تنگ شده
دلم ميخواد همه رو ببينم
با همه حرف بزنم
دلم براي راه رفتن هاي شبانه تو خيابون رزولت خيلي تنگ شده
رزولت
چه اسم مشمئز كننده اي
اما چه خيابونه خوبي
پر نوري
تاريكي
تنهايي
انبوه جمعيتي
وقتمو ميريزم تو خيابونا
ميريزم تو جيب بچه كوچولوهايي كه با ديدنشون عاشق زندگي ميشم
ميريزم تو جيب كتابام
ميريزم تو جيب هر كس دلم بخواد
كسي هم نيست كه بگه پس من چي؟
دلم ميخواد بريزم
هرجا كه دلم ميخواد
دلم سفر ميخواد
يه سفر مرفهانه
هتل هاي چند ستاره
پاساژ گردي هاي طولاني و با دستهاي پر بيرون رفتن از پاساژ
و شبها هم
ساحل آروم و نور و آهنگ و رقص و مستي
تا جايي كه جون تو رگامه و ولو شدن تو ساحل
شمردن ستاره هاي كور
و شرجي
و شرجي كه راه نفسمو ميگيره
و بادي كه از دريا ميادو پوستم رو زنده ميكنه
و شعر
و شراب
و زندگي ول
آزاد
و سكس
هر شب با يه آدم جديد
يه سكس تند و هيجاني كه به همون حدي كه شديدي حسش افول كنه و بپره و بعد يه خدافظي محترمانه
براي هميشه


چقدر دلم چيز ميخواد
نميدونم چرا اد تا دانشگاها شروع شد راست كردم برا سفر

و دلم ميخواد
بچرخم
بگردم
برقصم
رقص تند
تند
خستگي ناپذير
آه مريم كاش بودي
با هم مست ميكرديم
ميرقصيديم
چهار ساعت
پنج ساعت
نه تو ميزاشتي من بشينم
نه من ميزاشتم تو بشينم
سيگار پشته سيگار
و بعد خواب خوشايند مستي تا ظهر

و دلم ميخواد شبا مست توي خيابون ها راه برم
توي خيابون رزولت
و شب رو كنار هواكش مترو ي چهار راه صبح كنم و سيگار بكشم و كس شعر بگم

و دلم هواي داغ تابستوني ميخواد و چمن هاي مرطوب پارك لاله
كنار آبنماي سنگي و سيگار بهمني كه چند نخ بيشتر برامون نمونده

دلم سرماي شب باغ رو ميخواد و آتيش و كنار آتيش نشستن
و يكي از جمع رو سوژه كردن و خنديدن
و همهه يكي يكي ميرن
تا من ميمونم و آتيش
و آتيش و من


دلم يه دنيا چيز ميخواد
دنيا ي من همين چيزا بود
اگه بشون برسم فكر نكنم ديگه چيزي بخوام
روزها خسته كننده و زجر آوره اما در عوض...
تكراري و مايوس كننده اس اما در عوض....
درعوض...
درعوض...
آزادم

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

شكاف مغزي

مغزم خشك شده
از كار افتاده
ديگه كلمات بهش هجوم نمياره
ديگه مورد حمله ي حرفا ي ذهني قرار نميگيرم
ديگه انقدر قلمبه نميشه سرم كه بيام بنويسم و خاليش كنم براي مدتي
روزها خيلي وقته كه يكنواخت شده
هيجاني درش نيست و من هم از هيجان گريزان شدم
ترجيحم شده همون درد هاي قديمي رو داشته باشم
و چيزي به خودم آويزون نكنم
حتي اگه اين ترجيحم رو دوست نداشته باشم
ديگه نميشه پياده برم تو پياده رو
راه برم
سيگار بكشم
مردم رو نگاه كنم
حرفاشونو گوش كنم
خوشحالي كنم
افسوس بخورم
اشك تو چشام حلقه بزنه
ديگه كافه نشيني لذت قبل رو نداره
ديگه سفر هاي ماجرا جويانه جدبم نميكنه
ديگه پير شدم فكر كنم
خيلي از حرفا احمقانه شده برام
بي حوصله ام
گريزونم از همه جا
از همهي جمعا
مگر يه آدماي معدودي
كه اونم باشون حرف از خودشون بزنم نه خودم
و در حين حرف زدن هم اون موجود بد بخت درونم هي خودشو به در و ديوار بكوبه كه تو هم بگو بگو
بگو
بگو
و من نگم
بيچاره اون آدم درونم
اسمش شد بدبخت
راستي هم بدبخته
قبلنا خودشو گاهي نشون ميداد
صر و صدا ميكرد
حرف خودشو مطرح ميكرد و براش ميجنگيد
اما من دست و پاشو بستم و انداختم يه گوشه
شايد هم خودش قهر كرده
با هيچكس حرف نميزنه
فقط گاهي بهم فحش ميده
منم گاهي وحشتناك بهش نياز پيدا ميكنم
منم البته به روي خودم نميارم
بيچاره موجود بد بخت
نكته ي خوب اين روزا
تنهاييشه
اينكه تنهام
تو دايره نزديك بهم هيچكس نيست
كلي آدم هستن اما با فاصله
اينش خوبه
اينو بايد نگهش دارم
تنهايي رو مگر با كسي كه كه ميدونم انقدر ازم دور شده كه ديگه نميبينتم
چه برسه به اينكه بياد توي دايره ي نزديكام
البته اين منه سركش و ياغي نميدونم بودن اون رو هم نزديكم تحمل ميكنه يا نه؟
وقط از كل اين جريان پونزش مونده
اونم ته كفشم
اين صندل رسوايي........
ميتونم حدث بزنم به طور خوشايندي لبه ي پرتگاهم
از يه طرف يه گرماي لذت بخش ميكشتم سمت خودش كه نه پرت نشو
بيا اينور خوشحال باش
از يه طرف هم مغز خشك و خلم ميگه برو لبه تر
ناشناخته ها جذاب تره
شايد اگه پرت شدي به خوشحالي نرسي اما لذت لحظه اي پرواز رو از دست نده
اين يه مثال خوب بود الان براي دعواي درونيم
و باز هم حرفاي تكراري كه نميدونم كه چرا اينجا ميگم اينا رو؟
اصلا كسي حوصله ميكنه اين شطحيات رو بخونه؟
يا همون اولش يه فحش حواله ميكنه و ميره
دوست دارم خونده بشم
و دوست دارم بعضي ها هم نخونن منو
تا دچار خودسانسوري نشم كه الان دچارشم
فعلا در حال پرده دري هستم
در هر صورت به حالت عادي برميگردم و بي توجه به اينكه كي ميخونتم
دست از خودسانسوري برميدارم
شايد تا اون روز مغزم هم راه بيفته

و باز كلمات سيال شن و بهم هجوم بيارن
شايد
شايد
شايد

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

شهر من

پيرمرد با كمر خميده اش دو شاخه گل رز و مريم رو به هم وصل كرده بود
خمه خم بود
يه عصا گرفته بود دستش
لاي ماشينا راه ميرفت
و باز هم نگاه بي تفاوت آدماي توي ماشين بهش
و باز هم چراغ سبز و عجله ي ماشين ها
وباز هم وحشت از مرگ
از اينكه همون يه لقمه نون كه واقعاً فقط يه لقمه نونه
ديگه نباشه براي زن مريض تر از خودش و نوه اي كه تو يك سالگي پدر مادرشو از دست داده
و الان ديگه پنج سالشه



يه كودك با بساط جلوش كه شامل ده -دوازده تا بسته ي دستمال كاغذيه و يه دسته فال
داره با حرص و ولع ساندويچشو گاز ميزنه كه نتيجه ي رحم و مروت كه نه
سيريه بيش از حد عابريه كه همين دو دقيقه پيش ساندويچ نصفه اش رو داد بهش و فكر كرد دنياييه از لطف و مَحبت و الان از هفتاد نوع بلا دفع ميشه و چشاش رو ميبنده از خيابون رد ميشه اما اين جناب خير بيشتر به خودش رحم كرد تا اون كودك
فقط براي ارضاي ميل خودش به بخشش و خوب بودن و حس مؤثر بودن
اين كارو ميكنه
كه همه ي كاراي خير ما وقتي بري تو بحرش همينه
براي خودمونه كه كاري رو براي كسي ميكنيم
نه براي فرد مورد نظر
بگذريم از اين و برگرديم به كودك
كودكي كه خودش و تمام بند و بساطش با هم دويست پنجاه سانتيمتر مربع از پياده رو رو هم آشغال نكرده بود
و بي خيال هجوم و ازدحام عابراي پياده رو
براي خودش ساندويچشو گاز ميزد و از دنياي كوجيك خودش لذت ميبرد
بدون دغدغه ي اينكه دو تا از داداشاش يكم بالاتر
يه كم پايين تر همكارشن
اونا هم گرسنه آن
به باباش كه پارسال دستش رفت زير دستگاه پرس
ديگه نتونست با دستش كار كنه
صاحبكارش انداختش بيرون
با نه ماه حقوق معوقه
و باباش رفت سمت مواد و بي خيال كار شد
و تنها شغلش الان شده كتك زدن بچه‌ها
غر زدن و كتك زدن مامان
و آخر شبها هم مهربون شدنه با مامان و دعوا با بچه هاي قد و نيم قد كه زود تر بخوابن
و ماماني كه هميشه يا بچه تو بغلشه يا تو شكمش
اين دو تا چه فرقي داره؟
خود بچه بهم ميگفت كه چند وقت پيشا ديده يكي از بهداشت اومده داره با بابا حرف ميزنه واسه بچه به دنيا آوردن
ميگفت من نفهميدم كه به بابام چه ربطي داره
اينو با شيطنت توي نگاهش بهم گفت و منم بهش گفتم اي كلك بابات چي گفت به آقاهه
گفت بابام دعواش كرد و گفت هر بچه براي من يه عصاي دسته
يه نون بياره خونه اس
و بچه هرچه بيشتر.....
ميگفت كه سواد نداره اما دلش ميخواد سواد داشته باشه
ميگفت تا چند ماه پيش تو ي يه كارگاه درست كردن جعبه كفش كار ميكرده
اما صاحبكارش اذيتش ميكرده
اونم در رفته
واسه همين در رفتنشم كلي از باباش كتك خورده
وقتي گفتم صاحبكارش چي كار ميكرد بازم شيطنت توي نگاهش معلوم شد
گفت هي بهم دست ميزد
منم دوست نداشتم
گاهي هم كه خواب بودم يه كارايي بام ميكرد
من خودمو ميزدم به خواب
آخه يه بار كه بيدار شدم و به روش آوردم كه بيدارم به زور....
اما وقتي خودمو ميزنم به خواب اقلاً آروم تر كارشو ميكنه







جاده ي بهشت زهرا
بعد از زهراي پنج‌شنبه و صبح تا بعد از ظهر جمعه
توي راهه رفتن به سمت بهشت زهرا دخترگ گل ميفروخت
قدش به زور به پنجره ي ماشين ميرسد
مانتوي صورتي كثيفي تنش بود
لباس مدرسه بود
داشت سر قيمت گلا بام چونه ميزد
كه يهو يه پسره قلدر هشت -نه ساله رسيد شروع كرد به زدنه دختر بچه و فحش دادن كه چرا مشتري منو گرفتي و اينا مشتري من و بودن و با مگه نه آقا گفتن از من براي حرفاش تاييد ميخواست
و من بايد از پسرك بدم ميومد چون زور گو بود
اما من از همه ي دنيا متنفر شدم جز اون پسر و اون دختر و تمام دختر پسرايي كه توي اون جاده گل ميفروختن
ماشينو بردم كنارا پارك كردن
به اين اميد كه شايد بچه‌ها توي زندگيشون راهم بدن
شايد كمي بدونم ازشون
شايد آتش خشمم شعله‌ور تر بشه
پياده شدم
شروع كرديم به حرف زدن باهاشون
اول بهم توجهي نميكرددن و خودشون سر گرم گلا نشون ميدادن
و تكون دادناي دسته هاي گل لب اتوبان كه شايد مردم براي حال دادن به مرده هاشون
يه حالي هم به اينا بدن
انقدر مسخره بازي در آوردم و و خودمو بچه كردم تا منو راه دادن به دنياشون
دنياي كوچيكي كه سخت بزرگ بود
اونا بچه نبودن
هر كدومشون مرد و زن بزرگي بودن براي خودشون
بزرگ‌تر از من
خيلي بزرگ‌تر از من
از خيلي ها بيشتر ميفهميدن
ميدونستن درد يعني جي؟
معني گرسنگي رو چشيده بودن
تقريبا يه چهار تايي شدن كه اومدن كنارم و با هم به گارد ريل هاي لب اتوبان تكيه داديم و مسابقه شروع شد
از تعريف بد بختي
از ديدن تن فروشي زن همسايه كه واقعا هم زن همسايه نبود و ميتونست مادري باشه كه با شرم كودكش شده: زن همسايمون
از ديدن صاحبخونه ي بد اخلاق كه گاه و بيگاه سر و كله اش پيدا ميشه و به بابا بد و بيراه ميگه و تهديد ميكنه
از اشكاي مامان
از دستاي مهربون بابا كه شبا ميره خرابه هاي پشت خونه و يواشكي گريه ميكنه
از اينكه نميخواد ما هم مثل اون شيم
ميخواد ما بريم مدرسه با سواد شيم
دكتر شيم
مهندس شيم
اما هنوز گرسنه ايم
بابا وقتي كه مامان خيلي ناراحته و گريه ميكنه
و قتي كه ما از گرسنگي بي طاقت ميشيم از يه روزي حرف ميزنه كه همه چي درست ميشه
ما پولدار ميشيم
زن همسايه هم پولدار ميشه
هي مهموني ميديم و هر چقدر دلمون بخواد ماكاروني ميخوريم
اصلا يه اتاق درست ميكنيم از ماكاروني پر از سس خوشمزه
هر چقدر دلم بخواد پفك ميخورم
بستني قرمز ميخورم لبام قرمز ميشه
بابا تو وقتي بيكاريشم از اون روز كه مياد حرف ميزنه
بقال محلمون هميشه به منو داداشا و خواهرام ميگه كه شماها هم مثل باباتون ديوونه ايد
اما من ميدونم باباي ما ديوونه نيست
وقتي ميگه يهروز خوب مياد لابد مياد ديگه



از حرفاي اون چند تا و روي هم ريختن بدبختياشون اينا رو نوشتم از زبون خودشون


و آتيش توي من شعله كشيد

و من جونم رو هم ميدم حتي اگه بدونم با جون من اون بچه بازم بجه ميمونه و توي 7-8 سالگي زن ومرد گنده نميشه
سري ميشه
جون من براي خودم نيست
براي همه ي مردم دنياست
مهم نست ايراني و عراقي و افغاني
فقر براي هر انساني هولناكه
و فقر ميتونه كه از بين بره

اينم از دنياي من جناب
ميدونم كه ميدوني و خيلي بيشتر از اين چيزا ميدوني
پس بر من خورده نگير
اگر مردم

نيزه اي فرو ميرود در قلبم

فراموش كردن يك عشق سخت ترين كار هاست
هيچ وقت مردن به تلخي فراموش كردن يه بودن نيست

من هنوز فراموشت نكردم
نميتونم بيرونت كنم از دهنم
ببيم من ديوونه ام
حس اينكه يه جايي بشينم كه قبلا تو نشستي به تنم رعشه ميندازه
صورتي رو نگاه كنم كه تو عاشقش بودي منو ديوونه ميكنه
ببين اسمت رو صفحه ي كامپوترم چشامو پر از اشك ميكنه
من نميدونم چم شده؟
فقط ميدونم كه هنوز خوب نشدم و از درد عشقت دارم به خودم ميپيچم
بغض بغض بغض
يه لحظه هم رهام نميكنه
انگار شيش ماهه كه نديدمت
ميفهمييعني چي لعنتي؟
سكوت مرگبارمو نبين
چشماتيه لحظه هم رهام نميكنه
از كدوم خيابونا رد ميشي؟
تو كدوم ژياده رو ها راهه ميري؟
چقدر چشم چشم بكنم براي ديدن اتفاقيت؟
همه ي مردم شهر ميبيننت جز من
جز من
جز من
مگفتن بر ميگردي امابرنگشتي
دورشدي
انقدر دور كه از من حتي برات يه نقطه ي كوچيك هم نموند
نميدونم با اين حسم چه كنم
كسي رو ندارم كه دردمو باش قسمت كنم
دردم برام خجالت آوره
شايد مثل درد يك فاحشه كه روز عاشق ميشه
نميتونه از دردش حرف بزنه
اما درد داره
اونم يه درد بزرگ
هيچي ازت نميخوام
فقط گاهي نگاهي
همين
همين
همين

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

ميدوني كه تو كي هستي؟

انقدر بزرگ شديم كه به همين سادگي ها نميريم واسه هم
اين مردن از اون مردناي فدات شمي نيست
ازون گشتناي تو قلبيه
يعني طرف ميره اصلا از زندگيت محو ميشه انگار كه مرده
انقدر بزرگ شديم كه حق داشته باشيم بدونيم آدماي دور و ورمون چه احساسي نسبت به ما دارن
بلاخره يكي گلته و يا تو گله يكي هستي
و آدمها هم مسئول گلهاشون هستن
حالا اگه به گلمون آب نميديم و ولش كرديم بارون بياد و دست طبيعت هواشو داشته باشه
لا اقل ديگه از روش رد نشيم و لگدش نكنيم بگيم ما اصلا اين گله رو نديديم و اصلا نميدونستيم واسه ماست
بله ما انقدري بزرگ شديم كه بفهميم اول بايد خودمونو دوست داشته باشيم و عاشق خودمون باشيم بعد بريم به بقيه ابراز عشق كنيم
انقدري قراره بفهميم كه خاك نيستيم
قالي نيستسم
نبايد خودمونو
بندازيم زير پاي مردم
از رومون رد شن و از اين محل عبور و مرور معشوق بودن شادي كنيم كه ما خيلي خوبيم و خيلي مجنونيم و خيلي فرهاديم
بي جا ميكني
تو وقتي خودتو ميندازي زير پاي طرف يعني خودتو دوست نداري و يه اپسيلون هم واسه خودت ارزش قائل نستي
چه جوري انتظار داري طرف بياد دوست بداره؟
كيو ديدي از آدماي ضعيف و تو سري خور وبي نظر خوشش بياد؟
برو از اون يكي ياد بگير
حتي از اين يكي
از خيلي ها هم ياد نگير!
بزرگ باش سرتو بگير بالا
نزار كسي تحقيرت كنه
نزار كسي بهت نگاه كم بكنه
و اگرم شد حتي نزار كسي پيشت تعريف بيش از حد از خودش بكنه
ميدوني تو كي هستي؟
تو يه آدمي
تو يه دنيايي
تو اينجا وايسادي طرف هي لگد ميزنه تو سر و كلت
كلي آدمن كه پشت تو ان
تو كه لگد ميخوري انگار اونا لگد خوردن
تازه تو با اين كارات ميريني به آينده ي معشوقت
معشوقه فكر ميكنه همه همينجوري دوسش خواهند داشت و عاشق سينه چاك و خاك تو سرش ميشن
غافل از اينكه دوره ي اينجور عشقاي مازوخيستي تموم شده
يه عشق آتشين به قول خودشون ميتونه با يه تند حرف زدن يا حتي قطع مكالمه ي بي هدافظي از سر عادت قطع بشه
پس براي رضاي معشوقتم كه شده و آينده ي روشن طرف مربوط و همينطور از همه مهمتر خودت
تو رو خدا بي خيال سيستم خاك تو سري شو

من اينا رو به كي گفتم؟
ها؟
نميدونم؟
راستشو بخواي اين نوشته ها مخاطبش يه نفر نيست
دو نفر هم نيست
شايد سه نفر هم نباشه
كلي آدمه
خودمم هم هستم
منم يه زماني سر اينجور سيستماي عشق و عاشقيه خاك تو سري به گا رفتم هنوزم برنگشتم
باور كن

و در آخر اينكه تو اغلب تجربه هاي مشاوره اي كه من داشتم اون شخص دلسوز مشاور و نصيحت كننده آدم بده ي داستان ميشه
تا زماني كه اون عاشق ابله به گا بره
بفهمه كه به گا رفته
و از گا برگرده
كه هر كدوم از اينا بسته به شعور طرفين ميتونه كلي طول بكشه
حتي سالها

ديگه از منبر ميام پايين
و من الله نوفيق
:دي

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

بازيه پيچيده و چشمانت

خيلي يهويي پيش اومد
يهويي بودنش تمام آروم آروما رو كشت و از بين برد
خيلي آتشين پيش اومد
آتشين بودنش تمام شعله هاي كوچيكي كه ميرفت بزرگ بشه رو برد تو سايه

و الكل
الكل مايعيست بس عجيب

و ما اون روز از آلما در اومديم
به حميد گفتم فلاني خيلي هم خوب خيلي هم خوشتيپ اما من بهماني رو ترجيح ميدم
حميد گفت واقعا؟؟؟؟؟!!!!
و اگه ميدونستم اون لحظه ميپريدم هوا

و من انسان ناتواني هستم در مدريت
و به راحتي گند ميزنم
و دو قرت و نيمم هم باقيه
و از اينكه به اوج بي تفاوتي ميرسن آدما ناراحت ميشم
و هر آدمي نياز داره به دوست داشتن و دوست داشته شدن
و شك قلب همه ي آدما رو سوراخ ميكنه
و نسخه اي كه الان دارم ميپيچم براي همه ي آدما فقط و فقط به درد خودم ميخوره يا شايادم عمم
و تويي كه مادرانه زير بار نا شكري ها و خر بازي هاي بچه هات ميري
يه شب يادمه توي خيابون نور ماشين افتاد تو چشت يا نه افتاد تو صورتت و من چشات رو ديدم و گفتم واووووو
و من بلد نيستم كه بگم واووووو البته وقتي به فاصله ي دو سانتي از چشاتم

اينا مريض بودن من رو داره داد ميزنه
اين جمله ها همشون يه بلند گو گرفتن دستشون و ميگن نويسنده ي ما آدم مريضيه
هم به خودش آسيب ميرسونه
هم به آدماي دور و برش
البته تا يه شعاع خاصي
از يه شعاعي به بعد فقط خوبي و خوشي ولبخند
و
يادته نصفه شبي اس ام اس دادي گفتي ظاهرت يه چيزي ميگه اما درونت يه چيز ديگه اس
يعني با تفسيراي بعدي كه كردي از اون مسيج
فهميدم كه تو فكر ميكني درونم شاد و ظاهرم ناراحت و تو فكر و افسرده
شايد راست ميگفتي
راست ميگفتي ها
اما نگفتي من همون چند ساعت قبلش كشته بودمت
تير پرت كرده بودم
نميدونم به سمت چند نفر
شايد فقط به سمت خودم
من الان وايسادم يه گوشه
دستامو گزاشتم دور سرم
نميخوام دنيا منو بببينه
چشامو بستم با اين خيال كه من دنيا رو نميبينم پس اون هم منو ....
من نشستم
كز كردم اين گوشه
من مريضم
چون همين چند روز پيش از يه رابطه ي مريض در اومدم
فقط آدم مريضه كه توي رابطه ي مريض ميفته
و آدم مريض ميتونه بقيه مردم رو هم مريض كنه
البته يكي امروز ميگفت هممون مريضيم يكي بيشتر يكي كمتر
من بيشتر
يادته؟
انگشتام داره باد ميكنه
كهير برا من دو حالت داره يا حساسيت غذايي يا عصبيه
هميشه دنبال اين بودم كه امروز چي خوردم كه كهير زدم
اما الان كه دارم كهير ميزنم ميدونم چيزي نخوردم
يعني خوردم
خون تو رو
چي از اين گرم تر؟
تو اين هوا!!!
يكي بياد
دستشو بگيره ببره
همين الان كه اينجا نشسته يكي داره در درونش داد ميزنه كه اينو نزار اينجا جنگ ميشه
خب بشه!!!!!
جنگ چيه بابا؟
خود بزرگ بيني داري ها؟
تهش اينه كه همشون از روت رد ميشن
شايد وقتي رد شدن سري برگردونن يه نگاهه سر شار از تنفر بكنن و سري تكون بدن و برم
و من اينا رو از زاويه پايين ميبينم چون از روم رد شدن
و من هم آسيب پذيرم
و شايد تو آخر اين جمله هاي فرياد زن بگم كه نه رد نشيد
كودكانه دستمو بگيرم به شلواراتون
چشام پر اشك باشه
بگم خودش آدم مشكل داريه
اگه ولش كنيد بد تر ميشه
شما بياد با خوبي هاتون احاطه اش كنيد
كاري به حرفاش نداشته باشيد
مزخرف ميگه راجب خوبي و بدي
و الان بوي بدي مياد
و قلبم درد ميكنه
و آتيش داره توش
و من ميترسم
از فردا صبح
و
و
و
و

عجب دنيايه اين و

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

و انسان دنیاییست و هر انسان رمانی بی پایان

همه چی به صورت خیلی عجیب و غریبی شروع شد
من و تو و بعد هم اون وارد شد
و انقدر قوی بود که منو انداخت بیرون
و من همچنان دارم قل میخورم و خودم هم گاهی دستی به زمین میکشم و بر شدت این قل خوردن ناشی از دور افتادگی اضافه میکنم
چون سرمو گیج میکنه
باعث میشه هیچی نفهمم
توی این ایام بی الکلی
بد جواب میده
و بعد از مدتی اون خود تو رو هم انداخت بیرون
از خودت
از همه جا
از دنیا
و تو رو تو جوب انداخت
جوبی که وقتی از کنارش رد میشی باید دماغتو بگیری
و تو گاهی کاملا تو اون جوب غرق میشی و میمیری و گاهی سری بیرون میاری
نگاهی تو چشم من میکنی
منو به هم میریزی و دوباره غرق میشی
یه زمانی فکر میکردم هدف من از به دنیا اومدن دوست داشتن توست
اما امروز مطمئنم که هدف تو از به دنیا اومدن آزار منه
و من هم هر روز پوست کلفت تر میشم
آدمی که میره خودشو میفروشه رو نمیشه به این آسونی با یه نگاه ویرانش کرد
یا لا اقل تو ویران شدنشو نمیبینی چون اون در خودش فرو میریزه بی صدا
و گاهی بی درد
چون درد ها دیگه براش یکنواخت و بی معنی شدن
آدمی که برای هر چی بیشتر قل خوردن و گیج تر شدن و ندیدن دنیای واقعی
چنگ به هر بلم و قایق درب و داغونی میزنه
گاهی اونا رو هم غرق میکنه
گاهی با هم غرق میشن
و گاهی خودش زیر اون قایقا فرو میره و میمیره
و منم که غرق میشم
و مردن به همین سادگیه
به سادگیه همین گفتن
به سادگی روی آب اودن و بی حرکت شدن ماهی قرمز سفره هفت سین
مرگ میرسه و چنان همه ی وجودتو فرا میگیره که حتی فرصت نمیکنی چشمات رو ببندی
چند باری به من رسیده
چندین باری تجربه اش کردم
چند صد باری باش همبستر شدم
شاید بتونم ادعا کنم بیش از هر کسی میشناسمش
بلاخره هم خوابه شدنه
کم چیزی که نیست
اما هست
من میشناسم آدمایی رو تو این شهر که با هر کسی که بشه میخوابن
گاهی با کسی به پرواز در میان که حتی اسمشو نمیدونن
من آدمایی رو تو این شهر میشناسم که عاشق میشن با طرف میخوابن و عشقشون همراه با کام شدنشون از تنشون خارج میشه
من آدمایی رو میشناسم تو این شهر که برای جلب عشق آدمای دور و برشون تنشون رو بهشون هدیه میدن
پیشکش میکنن
به قیمت اندکی نگاه
که اون نگاه عاشقانه و اندک هم با کام شدن میپره بیرون و دیگه بر نمیگرده
آره من آدمای عجیبی رو تو این شهر میشناسم
آدمایی از خودم به خودم نزدیک تر
آدمایی که گاهی خودمن و گاهی در منن و گاهی بر من..
آدمایی که نقش های مختلفی رو به عهده میگیرن توی این جنگ
اکثر این آدما بیشتر میخورن از حریفاشون تا زدن
آدمهایی که از دور زشتن و کثیف اما به محض اینکه بشون نزدیک میشی میفهمی که یه دنیان
و نباید به این آدما نزدیک شد
چون بزرگیشون واگیر داره اما زشتی و کثیفیشون نه
که این بهتره از همون دور سری به تاسف تکون بدی و یا حتی دماغتو بگیری تا بوی گندشون بینیه معصومتو آلوده نکنه
آلوده نکنه
آره من بودم و تو
و اون اومد
من رو پرت کرد بیرون و من هنوز دارم قل میخورم
و تو رو هم پرت کرد توی لجنا
و خودش گاهی میشینه به پرتاباش فکر میکنه و دیوونه وار میخنده
و من قل میخورم و تو غرق میشی و دوباره سری بالا میاری و ....

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

روز ملی

برای مشارکت در روز ملی متن نامه را در وبلاگ خود یا صفحه فیسبوک به اشتراک بگذارید.


متن نامه:


تاریخچه فعالیت های جامعه دگرباش ایرانی شاید به بیش از سی یا چهل سال پیش برمی گردد. تاریخی پر از فراز و نشیب و پر از نام هایی که همچنان فعال هستند و یا کمتر فعالیت میکنند. تاریخی که با هومان و ماها گره خورده و با حرکت های دیگر راه خود را ادامه داده است. این دوران طی شد تا اینکه چند روز مانده به مرداد 1389، جامعه ی دگرباش با شوک بزرگی روبرو شد: "ما، جمعی از همجنسگرایان، دوجنسگرایان و دگرجنسگونگان ِ ایران، روز ِ‌ اول امرداد ماه را، انتخاب كردیم و اسم اش را گذاشتیم: روز ِ ملی همجنسگرایان، دوجنسگرایان و دگرجنسگونگان ِ‌ایرانی." این جمله بخشی از بیانیه ی گروهی بود که پایان آن را با نام "رنگین کمانی" امضا کرده بودند و تحت یک وبلاگ با عنوان رنگین کمانی آن را انتشار دادند. پس از آن بود که گروهی به معرفی و تبلیغ این روز برخاستند. تحت این تبلیغات عده ای از انتخاب اولین جمعه ی مرداد ماه به عنوان روز ملی دگرباشان تبعیت کردند. عده ای اما نقدهای خود را نسبت به این روز اعلام کردند که با واکنش تند و بی تفاوتی مبلغان آن رو به رو شد. اما کم ترین نتیجه ای که این نقدها داشتند این بود که بلاخره روز ملی پس از مدتی که از انتخاب شدنش می گذشت در شبکه ی اجتماعی فیس بوک به نظرسنجی گذاشته شد.
هر رفتار مدنی و تلاش برای ایجاد فضای بهتر اجتماعی حق دموکراتیک هر انسانی است و خط قرمز آن احترام به حقوق دیگران است. یعنی اگر شخص یا اشخاصی تصمیمی بگیرند که در آن حقوق دیگران نادیده گرفته می شود، هرچند که آن حرکت نتایج مثبتی هم داشته باشد، ولی دموکراتیک نیست. گاهی اوقات فضای عمل برای تحقق کامل دموکراسی ممکن نیست اما می توان برای تصمیم دموکراتیک، بیشتر تلاش کرد. اما آیا تصمیماتی که تاکنون درباره ی جامعه دگرباش گرفته شده، بر اساس تلاش برای جمع آوری نظرات ِ حداکثری بوده؟ آیا برای تعیین روز ملی تلاش شد که انتخابش دموکراتیک تر باشد؟ آیا نیاز نبود که روز ملی برای یک جامعه توسط اکثریت ِ توانای آن جامعه انتخاب شود؟
"رنگین کمانی" اظهار کرد: "ای كاش می توانستیم از تك تك دگرباشان بپرسیم و با دانستن ِ‌دیدگاه تك تك شان، یک انتخاب مشترک و با تفاهم داشته باشیم." اما چگونه بود که پس از اولین جمعه ی مرداد، برخی از حامیان این روز توانستند به راحتی برای روز ملی نظرسنجی هایی را برگذار کنند، هر چند که آن نظر سنجی ها هم محدود بودند؟
با تحلیل نحوه انتخاب و تبلیغات اولین جمعه ی مرداد به عنوان روز ملی، به موارد زیر می رسیم:


1) خُرد بودن و سطحی بودن هدف انتخابی
جمع "رنگین کمانی" در بیانیه ی خود، هدف ِ روز ِ انتخابی را "یک روز برای شاد بودن و دور هم بودن" اعلام کردند. در حالی که انتظار می رود هر روز ملی ای اهداف بلندی را دنبال کند. از جمله مهم ترین این اهداف به شرح ذیل است:


الف) بیان ملیت: جامعه ی دگرباش ایران چگونه در اولین جمعه ی مرداد ماه نمود پیدا می کند؟ آیا شاد بودن در یک روز خاص می تواند بازگوکننده ی ملیت ِ یک جامعه باشد؟ آیا نمی شود که برنامه های بهتری برای این روز داشت تا ملیت و ملی گرایی در این روز به نمایش گذاشته شود؟ هدف روز ملی باید نمادی از یک ملت باشد. با دقت در این روز نتیجه گرفته می شود که ایده ی اولیه ی تاسیس این روز خالی از بیان ملیت بوده است. هدف ِ اولیه ی مطرح شده نیز در مورد روز ملی بیان کننده ی ملیت جامعه ی دگرباش نبوده است و نگنجاندن این هدف در تاسیس این روز، جامعه ی دگرباش را با خلاءِ برنامه رو به رو می کند. برنامه هایی که می توانند باعث احیای ملیت جامعه ی دگرباش شوند.


ب) پذیرش حداکثری در جامعه ایرانی: مهم ترین دغدغه هر دگرباش در جامعه ایرانی پذیرفتن خود در جامعه با همان گرایش جنسی است. پذیرفتنی که می تواند بسیاری از مشکلات جامعه دگرباش ایران را حل کند، آنها را به زندگی حقیقی و راستین خود برساند و خطرات موجود را کم یا حتی از بین ببرد. برگزاری جشن برای شادی و با هم بودن ِ جماعتی که زیر تیغ و توهین جامعه ی دگرباش هراس ِ ایرانی است نه تنها جامعه دگرباش را از طرف عموم پذیرفته نمی کند، بلکه با ایجاد حساسیت در بین جامعه ایرانی فضا را برای آن ها تنگ تر می کند.


ج) یادآوری غرور و عزت جامعه: یکی از اهدافی که روز ملی باید داشته باشد یادآوری غرور و کرامت آن جامعه است. سوالی که مطرح می شود این است که اولین جمعه ی مرداد ماه تا چه حد این خاصیت را دارد؟ آیا شادی کردن می تواند بازتاب دهنده ی غرور و کرامت انسانی دگرباشان ایرانی باشد؟ اولین جمعه ی مرداد ماه به عنوان روز ملی خالی از ایده ی انعکاس غرور و عزت دگرباشان در جامعه بود.


د) ایجاد وحدت: همان طور که از مفهوم روز ملی برمی آید، روز ملی باید چتری باشد که همه ی افراد یک جامعه را با هر سلیقه ی سیاسی، اجتماعی و هر شیوه ی زندگی، در یک روز تحت پوشش خود درآورد. اولین جمعه ی مرداد ماه تا چه حد توانست وحدت را بین دگرباشان متذکر شود؟ آیا "جمعی از همجنسگرایان، دوجنسگرایان و دگرجنسگونگان ِ ایران" که هویتی نامشخص دارند، می توانند با انتخاب ناگهانی اولین جمعه ی مرداد به عنوان روز ملی، این وحدت را بین دگرباشان ایجاد کنند؟ چگونه وحدت شکل بگیرد وقتی نمی توان به افراد مجهول الهویه اعتماد کرد؟


2) جمعه بودن
چه ضرورتی برای جمعه بودن روز ملی وجود داشت؟ اگر هدفِ خرد ِ شاد بودن را برای روز ملی در نظر بگیریم می توانیم جمعه بودن را توجیه کنیم ولی آیا جامعه ی دگرباش در روز ملی تنها این هـدف را باید دنبال کند؟ پس جمعه بودن بنا به دلایل ذیل مورد نقد قرار می گیرد:


الف) متغیر بودن تاریخ روز انتخابی: جمعه به عنوان یکی از روزهای هفته نمی تواند تاریخ ثابتی را در تقویم داشته باشد. نه تنها جمعه که هیچ یک از روزهای دیگر هفته هم این قابلیت را ندارد. روز ملی باید روزی انتخاب شود که تاریخ معینی را به خود اختصاص دهد تا خاصیت تثبیت شدن و تبلیغات فراگیر را داشته باشد.


ب) نادیده گرفتن دگرباشان خارج از کشور: جمعه روز تعطیل ایرانی و اسلامی است. اگر هدف از جمعه بودن ِ روز ملی تعطیل بودن آن باشد، آیا دگرباشان خارج از کشور باید اولین روز تعطیل مرداد ماه (شنبه یا یکشنبه) را به عنوان روز ملی در نظر بگیرند؟ اگر قرار باشد که دگرباشان خارج از کشور جمعه را به عنوان روز ملی برای شادی کردن در نظر بگیرند آیا حقشان را به عنوان عضوی از جامعه ی دگرباشان ایرانی تضییع نکرده ایم؟ به نظر می رسد با انتخاب جمعه به عنوان روز تعطیل هفته در ایران حق شادی کردن برای جامعه ی دگرباش خارج از کشور نادیده گرفته شده است.


ج) تشابه با روزهای سیاسی - مذهبی: آخرین جمعه رمضان به عنوان روز حمایت مسلمانان از مردم فلسطین یعنی روز قدس نامگذاری شده است. آیا جمعه اول مرداد در بین مسلمانان و سیاست مداران تداعی کننده روز قدس نیست؟ این تشابه می تواند حساسیت هایی را به وجود بیاورد که جامعه دگرباش داخل ایران را تحت فشار بیشتری قرار دهد.


3) عدم مبنا


انتظار بر این است که روز ملی بر اساس یک مبنا، انتخاب و پی ریزی شود. عدم وجود پشتوانه برای یک روز ملی باعث ناهماهنگی و از بین رفتن وحدت بین جامعه ی دگرباشان می شود. اینگونه انتخاب کردن ها فضایی را ایجاد می کند که افراد با اهداف مختلف می توانند با انتخاب کردن روزهای ملی متعدد، ارزش و اعتبار ملی بودن این روز را از بین ببرند. منتقدان بارها و بارها به ضرورت مبنا برای روز ملی تاکید و انتقادات و پیشنهاد های خود را مطرح کرده اند.


الف) عدم توانایی در تبلیغات موثر: جامعه دگرباش برای معرفی اولین جمعه مرداد با این پرسش از طرف جامعه ی ایرانی رو به رو می شود که: "در اولین جمعه مرداد ماه چه اتفاقی افتاد که به عنوان روز ملی انتخاب شد؟" اگر پاسخ این باشد که گروهی روزی را انتخاب کردند و در آن جشن گرفتند، با چه واکنشی رو به رو می شویم؟ خلاء مبنایی و عدم پشتوانه، اجازه نشر، معرفی و تبلیغ گسترده را نمی دهد. اگر مبنایی برای روز ملی وجود داشته باشد بهتر و محکم تر می توان آن را تبلیغ کرد.


ب) احترام به گذشتگان: همان طور که گفتیم تاریخچه فعالیت های دگرباشان، طولانی است و نام ها و رویدادهای بزرگی را به خود دیده که تاریخ ساز شده اند. اگر قرار باشد که بی مبنایی در روز ملی مشاوهود گردد آن گاه این بی احترامی به افرادی که عمری را برای جامعه ی دگرباش فعالیت کردند نیست؟ می شد به جای بی مبنایی، به پاس تلاش ها و فعالیت های گذشتگان و نسل های پیشین یکی از رویدادهای تاریخی را به عنوان روز ملی پیشنهاد کرد.


ج) فرصت سازی: جامعه ی دگرباش در طول سالیان سال شاهد انواع تحقیر و نادیده گرفته شدن حقوق انسانی خود بوده است. آیا نمی توانیم با تبدیل تحقیرها و تهدیدها به فرصت های مفید آنها را خنثی کنیم؟ روز ملی می توانست روزی باشد که فریاد مظلومیت دگرباشان را در برابر مجازات و تحقیر و توهین به گوش همگان برساند. آیا نمی شد روز ملی تریبون مفیدی برای این دادخواهی باشد؟


د) خود مبنایی: یکی از مبناهای روز ملی می تواند خود محوری ِ یک گروه باشد. گروهی علایق شخصی ِ خود را محور تصمیم گیری قرار می دهند و مبنای روز ملی را خواست شخصی خود می گذارند و پس از آن می خواهند که جامعه از آن پیروی کند و کسانی که با خودمحوری آنها مخالفت کند خرابکار پنداشته می شوند. همان طور که از متن بینانه و نحوه ی انتخاب روز از طرف "رنگین کمانی" برمی آید، آنها حرکت خود را مبنای این روز در نظر گرفته اند. اگر بخواهیم خودمان را مبنا قرار بدهیم با این رویکرد خودخواهانه آیا می توانیم تمام اکثریت جامعه ی دگرباش را زیر یک پرچم جمع کنیم؟


این موارد خود گواه ِ ضعف و اشتباهات آشکار در تصمیم گیری ِ شخصی ِ جمعی برای جامعه دگرباش است. اما پس از تعیین این روز ماجرا جالب تر می شود، وقتی که مبلغان در غیاب موسسان که هویت خود را به هر دلیل پنهان نگه داشته اند، در مقابل نقدهای دل سوزانه اعضای جامعه دگرباش پاسخ می گفتند، البته اگر آن حمله های طوفانی و مبناهای نادرست را پاسخ بنامیم.
عمده پاسخ ها به منتقدین، آن بود که با حفظ انتقادات باید از این روز حمایت کنیم. این نوع پاسخ گفتن ها ما را به یاد حرف های جرج دبلیو اچ بوش درباره حمله به افغانستان می اندازد. زمانی که گفت: "هر کس با ما نیست، مخالف ماست و هر کس مخالف ماست، تروریست است." حالا ما مانده ایم و یک روز انتخابی که مبلغان می خواهند به جامعه دگرباش تحمیل کنند. اگر منتقد باشیم خرابکار نام می گیریم و اگر حامی، شاید همان امتی باشیم که مطلوب امام بصیر خود است.
اکنون پس از گذشت چند ماه از انتخاب روز ملی، مبلغان می گویند: " اولین جمعه مرداد ماه یک پیشنهاد بوده و این استدلال را در ادامه می آورند که اگر این تصمیم را نمی گرفتند شما چه می کردید؟" مساله این جاست که هیچ کس به خود اجازه نداد و نمی دهد که برای جامعه دگرباش تصمیم خود محورانه و غیر دموکراتیک بگیرد. اما گروهی با هژمونی رسم شده در جامعه دگرباش این جسارت را پیدا می کند و روزی را انتخاب، و در پوشش دموکراسی آن را پیشنهاد می داند و به جامعه دگرباش تحمیل می کند.
تعریف هژمونی این گونه است: نفوذ و تسلط یک گروه اجتماعی بر گروهی دیگر، چنان که گروه مسلط )هژمون) درجه ای از رضایت گروه تحت سلطه را به دست می آورد. هژمونی از یک دیکتاتوری هم خطرناک تر است چرا که آنها با سوء استفاده از اعتماد عمومی تصمیمات شخصی را به جامعه تحمیل می کنند و امکان خسارت های بزرگی را برای جامعه به وجود می آورند. اما باید تاکید کنیم زمان هژمونی در جامعه دگرباش به پایان رسیده است و دیگر یک گروه ِ خاص نمی تواند به جای جامعه دگرباش ایرانی تصمیم بگیرد و آن را به اعضای جامعه تحمیل کند. امروز با گسترش فضای مجازی و افزایش کاربران ِ آن و البته به دلیل نزدیک به چهل سال فعالیت پی در پی فعالان جامعه دگرباش ایران و انتشار آگاهی، دیگر کسی نمی تواند به جای دیگری تصمیم بگیرد.
دیگر کسی نمی تواند در مقابل تاریخ روز سخنرانی چهل سال پیش ِ زنده یاد "ساویز شفایی" در دانشگاه شیراز و یا انتشار نخستین نشریه داخلی دگرباشان ایران (ماها) و یا اعدام دو زوج همجنسگرا در مشهد (ایاز و یاسر) و انکار همجنسگرایان در داخل ایران از طرف مقامات عالی رتبه و ده ها روز و تاریخ و مناسبت موجه، مبنای روز ملی را خویش و گرمی فصلی که تنها برای دگرباشان ایرانی در نیم کره شمالی زمین است، قرار دهد.
امیدواریم این نامه بتواند از پیشروی گروه و یا گروه های هژمون دگرباش ایرانی جلوگیری کند و دموکراسی را تا مرتبه ی اعلا در میان اکثریت توانای جامعه دگرباش کشور گسترش دهد.


با درود و احترام به روح پاک ایاز و یاسر، ساویز
و همه فعالان درگذشته و همه ی دلسوزان امروز و فردای ِ
جامعه ی دگرباش ایران


«جمعی از دگرباشان»
نهم خرداد نود
سی ام مه یازده




منبع:
http://iraniansqueer.blogspot.com/

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

روز جهانی مبارزه با همو فوبیا


گاهی میزنه به کله ام
دیوونه میشم خسته میشم
از گی بودن
دلم میخواد مثل اکثر پسرا دوست دختر داشته باشم
دوست دخترم عاشقم باشه و من هم عاشق اون
فقط گاهی
کمی که تو این فکر عمیق میشم
میبینم واقعا دلم نمیخواد
از گی بودن راضی هستم
با تموم سختی هاش
با تموم عذاباش
و با تموم لذت هاش و خوشی هاش
از لذت های جنسی و جسمی بگیر تا لذت روانی دوست داشتن و دوست داشته شدن با یه همجنس
اون فکر گاهی از سرم میگذره
اما وقتی نطریه های علمی رو میخونم که گی شدن فقط تحت تاثیر محیط هست و میشه تغییرش داد
داغ میکنم
فحش میدم
واسه خودم دنبال نقضیات اون حرفا میگردم تو دهنم
نه اینکه تعصب داشته باشم به گی بودن
من دیگه خودمو باور کردم
من اینم
باید از دنیا اینجوری لذت ببرم
و منم که لذت اصلی رو میبرم
گی بودن همون دو تا بال بود
گی بودن هنوزم که هنوزه برای من دو تا باله برای پرواز
هنوزم که هنوزه مرکز ثقل دنیامه
مثل یه درخت تک و تنها وسط یه دشت
شاید درخته گاهی دلش از تنهایی بگیره
شاید گاهی بغض کنه
شاید گاهی دلش بخواد تو جنگل باشه
اما ته دلش پره از غرور پره از افتخار
اون تکه
کمیابه
زیباییش اینجاس که جلوه میکنه نه تو جنگل
و ما تکیم
کمیابیم
باید پر از غرور باشیم
باید بیدار باشیم
باید قوی باشیم
ما میتونیم دنیا رو عوض کنیم
جهان تو دستای ماست
ما مرکز ثقل جهانیم
هفده می روز جهانی مبارزه با همجنسگرا هراسی رو به همه کسایی که اقلیت جنسی هستن تبریک میگم
و از ته دل همه گی ها لزبین ها ترنس ها و بایسکشوال ها و .... رو همه دوست دارم
به همتون ایمان دارم
ما همه قدرتمندیم و قوی
ما داریم میریم جلو
با هم
ما فرهنگ جامعه مون رو عوض میکنیم
ما فرهنگ جنسی جامعه مون رو ترقی میدیم
ما
همه با هم
از گی های تن فروش زیر پل کالج تا لزبین های توی خونه نشسته و ساکت
همه

شاد باشید
برای هممون آرزوی موفقیت میکنم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

فاستبقو فی التحاد

یک حرکت خوب و خیزش عمومی حس میکنم
دیدن این حرکتا دل آدمو خوش میکنه که گی ها فقط درگیر کمر به پایین نیستن
همین که این خواست ایجاد شده که تغییر ایجاد کنیم حتی اگر اقلیتی در اقلیتی بیش نباشیم خودش کلی امید به آدم میده
اینکه چند نفر دور هم باشیم بگیم راستی چی شد که اولین جمعه مرداد رو به اسم ما نامگداری کردن؟
کی اینکارو کرد؟
به چه مناسبت؟
چرا باید یه عده آدم که معلوم نیستن کی هستن و کجان باید دور هم جمع شن و برا همه تصمیم بگیرن چرا یه همچین جمعایی بسته اس
چرا من که از دیروز وارد لایف شدم و فقط چند ساعنه بلاگ نویسی رو شروع کردم و 17 سالم بیشتر نیست نمیتونم وارد تصمیم گیری این جمعا بشم؟
مگه ملاک سابقه کاره؟
مگه نباید آدما رو به میزان تقواشون بسنجن؟:)
ملاک گی بودن که منه 16-17 ساله گی ام اون پیره مرده هم که پریشب فوت کرد هم گی بود
چرا جمع بسته اس؟
چرا باید یه فرصت طلبی مثل آرشام پارسی باید اسمش دبیر سازمان همجنسگرایانه ایرانی باشه و هر شبکه ای تو دنیا بخواد راجب اوضاع همجنسگرا های ایرانی بدونه باید با این مردک حرف بزنه؟
من نمیگم حرفاش خوبه یا بده
میگم کی اونو انتخاب کرده؟
من که یادم نمیاد کسی ازم چیزی پرسیده باشه
نمیگم حسودی میکنم چرا منو نمیبرید تو دویچه وله راجب وضعیت هومو های ایرانی حرف بزنم
که من آدمش نیستم
اما توی همین جمع محدود گی هایی که میشناسم میدونم کلی آدم با صلاحیت تر هست واسه سخنگو بودن تا این جناب
کارای عملیش هم که خودش روضه ی حضرت عباسه
من که گاهی به این شوخی که میکنم ایمان پیدا میکنم که این سازمان از طرف جمهوری اسلامی ماموریت گرفته تا ایران رو از ننگ حضور گی ها پاک کنه
کافیه کمی با این حضرت آرشام پارسی مکاتبه کنید تا متوجه شید تنها راهکار این جناب برای بهبود شرایط همجنسگرا ها فرار از ایرانه
اونم با اون شرایط اسف بار تو ترکیه
و حمایت نصفه‌نیمه ایشون و سازمان مطبوعشون از گی ها و ترنسهای بیچاره که به امید
شرایط بهتر یکی دو سال گند رو به سختی میگدرونن که آیا به کاناداد یا آمریکا برن یا نه؟
و در کل من هدفی نمیبینم جز تخلیه ایران اسلامی از همجنسگرا ها که هر چه زود تر سخنان رییسجمهور محترم ایران اسلامی به حقیقت بپیونده که ما تو ایران همجنسباز(همجنسگرا)نداریم!
خیلی مسخره اس
کلاً خودمون اقلیتیم
اونم چه اقلیتی با کلی سرکوب و وضع امنیتی خراب بدون هیچ حمایتی چه از طرف جامعه چه حکومت
اونوقت خودمونم واسه خودمون بزنیم و این مسخره بازی‌ها رو در بیاریم نوبره واقعاً
من فکر میکنم میشه با هم بود
میشه با هم متحد شیم و یه کاری کنیم
یه سری میگن وضعیت از لحاظ امنیتی خرابه و پرونده هممون تو وزارت اطلاعات هست
که حتی من این‌ام قبول دارم
اما این رو بیشتر قبول دارم که باید کاری کرد
با هدف
باید اختلاف‌ها رو کنار بگذاریم
من خودم به شخصه با نامگذاری جمعه اول مرداد به عنوان روز ملی همجنسگرا های ایرانی مشکل دارم اما اگه این مسأله جدی شده و سایتای دولتی راجبش نوشتنم و رسانه‌های دنیا راجبش سؤال پرسیدن بیایم ازش حداکثر استفاده رو بکنیم
به من چه که مناسبت اولین جمعه مرداد چی بوده؟
سالگرد تولد مادر بزرگ آرشام پارسی بوده یا سالگرد شب زفاف مامان بابای فلانی
مهم آینه که ازش استفاده کنیم
به نظر من ما که تصمیم گرفتیم انرژی صرف کنیم برای یه هدف بیایم هدفمون رو فراتر از این بحثای جزیی قرار بدیم
البته نه یه هدف ایده آلیسم
بیایم انرژی بزاریم که سازماندهی شیم
حرکت کنیم به یه سمتی
برنامه داشته باشیم
هدف داشته باشیم
تصمیمات با نظر حداکثری بگیریم
اینجور تصمیما کمتر مو لا درزشون میره
من خودم هر تصمیمی که همه گرفته باشن رو انجام میدم حتی اگه بگن از فردا همه گی ها باید با شورت بیان تو خیابونا راهپیمایی پراید راه بندازن
مهم اینه که نظر جمع باشه
پس لازم الجراس چون خرد جمع پشتشه

و اون دوستایی که برا خودشون روز ملی تعیین میکنن
ازشون خواهش میکنم این مسخره بازی
رو تموم کنن
همینمون مونده بود خودمون با خودمون در بیفتیم و هنوز هیچی نشده واسه همدیگه بزنیم
ما میتونیم با هم باشیم و خیلی بریم جلو
یکی از خصوصیت‌های اقلیت‌های سرکوب شده اینه که زیرآب همدیگه رو میزنن
بیاید ما سازماندهی بشیم با هم و ثابت کنیم با باقی اقلیت‌های سرکوب شده تفاوت داریم
و به نطر همدیگه احترام بزاریم
من همینجا حرفامو تموم میکنم تا نوشته‌ام دیگه بیشتر از حالت وصیت‌نامه سیاسی امام خمینی رو نگیره
مرسی که خوندید

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

به خاطر یک پسر

A cous d'un garcon
ایستگاه اتوبوس های قرمز بی آر تی پارک وی
حایی که اولین بار دیدمت
و چه سخت پیدات کردم
چون من که شهروند تهرانم و همه عمرمو تو تهران صرف کردم نمیدونستم ایستگاه اتوبوس کجاس و تو که 3 روز بود میومدی تهران و زبون ما رو درست حسابی بلد نیودی میدونستی
دیدار اول جالب بود
رفتیم سمت ماشین و سوالا شروع شد
از ایران
از مردمش
از گی هاش
از حقوق ها
از خانواده
و تو فقط میپرسیدی و من جواب میدادم
و بعد ناهار خوردن تو یه رستوران به اصطلاح شیک و گران قیمت
و میگفتیم و میگفتیم و من لذت میبردم
تا رفتی تو اونروز
و اس ام اسا شروع شد و تماسای تلفنی هر روزه
و اینکه من دقیقاً تو شبانه‌روز چه کردم و تو چه کردی
رفتی پیش فامیلات
فامیلایی که زبونشونو نمیفهمیدی
و به هر بهونی های میپیچوندیشون تا زمانتو با من بگذرونی
و تو به من میگفتی خوشگل
و تو هم زیبا بودی
بی حد
و تو این تصور رو به من میدادی و میدی که میشه یه زمانی
یه جایی
زیر سقف این دنیا
با هم باشیم
و اینکه منو تشویق میکردی به رفتن از ایران
راستشو بگم که دودلی های منو واسه رفتن از ایران با چند تا جمله از بین بردی
و امید دادی
و اعتماد به نفس
باورم نمیشد انقد زبانم خوب باشه اما تو بهم قبولوندی
و تو دیروز رفتی
و من باز هم افسرده شدم
اما قول دادی که زود برمیگردی
زود به زود
و من منتظرم که روزهای بهتر و خوب‌تر و زیبا تری با تو بگذرونم
و دوست میدارم
و فکر میکنم تو کسی هستی که میشه دوست داشت
و اسم تو هم زیباست و با ( آ ) شروع میشه
و این برایمن شده یه تم ثابت
منتظرت میمونم پسر
برگرد
و بیا با هم باشیم
یه جا زیر سقف این دنیا

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

و پایان داستان 89

سال 89 هم تموم شد
شاید مسخره باشه الان که بیست و هشت روز از شروع سال جدید گزشته پاشم بیام اینجا به مردم تبریک بگم
البته نمیدونم مردمی باقی مونده که این بلاگ رو بخونه
چون باز هم فیلترش کردن و من هم هر روز گشاد تر از دیروزم
دلم میخواد کمی از سالی که گذشت بگم
سالی که عجیب بود
سالی که من اولین جرعه مشروب رو درش نوشیدم
سالی که زیر قول و قرارام زدم تو مستی با یه استریت س/ک/س کردم
سالی که به طرز احمقانه تری زدم زیر تمام نطریه های ذهنیم و نه گذاشتم و نه برداشتم و عاشق یه استریت شدم
و به مدت پنج الی شش ماه روحم حسابی صابیده شد
اما خوب هر حادثه‌ای هر چقدر بد و گند و پر هزینه باشه اما یه چیزایی ته اش برا آدم میزاره که به نطر من خیلی ارزشمنده
اون تئوری‌های من شاید گنده گوزی بیش نبود و باید سر خودم به سنگ میخورد تا حالیم بشه
و سالی که دختری و شاید دخترانی بر من عاشق شدند
که این هم منو له کرد
تجزیه کرد
بی رحمم کرد
و باز هم تجربه بهم داد
تجربه‌هایی هر چند هنوز خام به نظر خودم
سالی که من کوچیک شدم توسط کوچکترین آدم زندگیم
و سالی که من بزرگ شدم توسط بزرگ‌ترین آدمهایی که با هاشون مواجه شده بودم
سالی که یک سال بیشتر نبود اما سالها به من گذشت
سالی که گم شدم تو غریبه‌ها
سالی که خودمو پیدا کردم تو غریبه‌ها
سالی که محبوب شدم
سالی که منفور شدم
سالی که سنگ صبور شدم
سالی که سنگ صبور موندم با سینه ای که بیش از نیمی از درداش مال مردمه
سینه ای که مستعده هر کی از راه برسه
دردی توش بزاره و بره
و این برای من خوبه
و من این خاصیت خودمو دوست دارم
سالی که چیز های با‌ارزشی توش به دست آوردم
تجربه
تجربه
چشیدن لب کسی که دوسش داشتم
و حس داغی که هنوز مونده
چشیدن لب یه دختر
خود فروشی
س/ک/س های احمقانه
بی احساس
سه نفره
و سال دروغ گفتن برای خلاصی
خلاصی از تمام اون چیزای کندی که توش گیر کرده بودم و راه خلاصی نداشتم جز دروغ
و هشتاد و نه هم تموم شد
نود شروع شد
نود با شروعی عجیب
شروعی عجیب که داره بهم نشون میده که این دهه بزرگ‌ترین دهه زندگی منه
بزرگترین تغییرای زندگی من و این دهه اتفاق میفته
همین بیست و چند روزش که اینو نشون میده

یا تو زیبا تر شدی یا چشام بارونیه

یا تو زیبا تر شدی یا چشام بارونیه

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

چرا منو به دنیا آوردی؟

خسته‌ام
خسته‌تر از هر وقتی
دارم به زور ادامه میدم
یه زمانی دنبال انگیزه میگشتم واسه ادامه
اما نه
نیست
کسی که انگیزه بود
رفت
ازم گرفتنش
همین که بود بس بود
اما الان دیگه همونم نیست
دیگه حتی یه آدم اون دور دورا هم نیست
من نمیتونم تنها برم جلو
دلم میخواد تکیه کنم
به تکیه گاه نیاز دارم
من هر چقدر قوی برای مردم
هر چقدر سنگ صبور برای دوستام
هر چقدر انسان قدرتمند بزای همه
برای خودم اینجور نیستم
من ضعیفم
من راحت میشکنم
من از درون میشکنم
بدون صدا
نباید تنها باشم و باید تنها باشم
نمیتونم برم دنبال کسی بگردم
که اونی که من میخوام پیدا نمیشه
یا اگه پیدا شه ماله من نیست
میرم میگردم
یکی رو پیدا میکنم
میمونم باش
تا بفهمم که نه
این‌ام نه
فقط زندگی مردم زو به هم میریزم
انگیزه‌ای برای ادامه ندارم
نقطه روشنی تو دنیام نیست
همش یه تیکه از فیلم میم مثل مادر تو ذهنمه
پسر کوچولو فیلم به اسم سعید
با معلولیت به دنیا میاد
با مشکل تنفسی
مادرشم از قبل میدونه که بچه این شکلی به دنیا میاد
توی یه صحنه اش که بچه میفهمه که مادرش نسبت به وضعیتش از قبل از به دنیا اومدنش خبر داشته
با تمام وجود
با تمام پیکر کودکانه اش
به شونه های مادرش مشت میکوبه و میگه تو که میدونستی من اینجوریم چرا منو به دنیا آوردی
چرا منو به دنیا آوردی؟
چرا منو به دنیا آوردی
…..
به کی اینو بگم؟
به مامان بیچاره م
مگه اون میدونست اینجور میشه؟



از تنهایی مینالک و همش تلاش میکنم که بخرم تو تنهایی خودم
تنها باشم
تنها
آرومم میکنه
از جمع گریزون شدم
از هر جعی فرار میکنم
هیچ‌کس نمیفهمتم
حس گندیه
اینکه همه ازت انتظار داشته باشن بفهمیشون
و تو تمام تلاشتو بکنی
و نباید انتظار داشته باشی که کسی بفهمتت
حق دارن که نفهمنت
حق دارن که نپرسنت

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

بوی تعفن

مکان دارم میای؟
خونمون خالیه پاشو بیا!
دلم هوای ک....نتو کرده
دلم ک...رتو خواست
I need to fuck u
جوجو بیا بخورومت
پس کی میشه تو رو بخورم


حالم به هم خورد
از این اس ام اسا
خسته شدم
من که ماشین ارضاء ی جنسی نیستم
یکی رو یه بار می‌بینی
به یکی یه جا شماره میدی که دست از سرت برداره تو اون لحظه
یا حتی بد تر
یه بار میری همینجوری از سر هرچی
لج با خودت یا حتی خوش گذرونی با یکی سکس میکنی
بعد گیرا شروع میشه

الان حداقل روزی دو تا از این اس ام اسا میاد واسم

یه روز یه خبر گند شنیدم
خبر خیانت
از کسی اون خبرو شنیدم که می‌گفت منو خیلی دوست داره
خیلی ناراحت شدم
عصبانی شدم
به خودم فحش میدادم بیشتر که چرا به حرفای مزخرفش اعتماد کرده بودم
از خودم عصبانی بودم
از همه عصبانی بودم
از عشقم
از کسی که می‌گفت عاشقمه
همه با هم بهم دروغ گفته بودن و بازیم داده بودن
ساعت نه ده شب بود
از خونه زدم بیرون
به این نیت که خودمو بفروشم
شاید احمقانه باشه
اما گاهی عصبانیتمو رو تن خودم خالی میکنم
نه با خود زنی
با این کارا که به نطرم از خود زنی هم بد تره
تو خیابون میچرخیدم
با این فکر که این کارو بکنم یا نه؟
اتفاقاً تو اون هیر و بیر کسی که مثلاً بهم خیانت کرد بهم زنگ زد
پیچوندمش
عصبانی تر شدم
از خودم
که چرا انقد احمقانه دارم راه میام با هر گهی
رفتم جایی که معروف بود
به پاتوق
یه کم وایسادم
پیشنهادا شروع شد
پایه سکس هستی؟
چرا تنها وایسادی جوجو؟
بیا با هم بریم....
سرم پایین بود
احساس خفت میکردم
حقم بود
حقم بود
بی صدا اشک میریختم
دور شدم از اونجا
اما دیدم همه اینا حقمه
اشکامو پاک کردم
باز برگشتم
اولین ماشینی که اومد یه سمند بود
یه پسره که بعدش گفت بیست و پنج سالشه تو ماشین بود
گفت آقا پسر خوشتیپ سوار نمیشی؟
در درونم جنگی شد
دستام میلرزید
پاهام میلرزید
هوا از همیشه سرد تر شده بود
سوار شدم
پسره که دید اونجوری دارم میلرزم بخاری ماشین رو زیاد کرد
شروع کرد احوال پرسی
سن پرسید
شغل پرسید
پوزیشن پرسید
میلرزیدم هنوز
اصلاً نگاهش نمیکردم
رو بروم رو نگاه میکردم
با جوابای یه کلمه‌ای جوابشو میدادم
چشام پر اشک بود
اما اجازه نمیدادم سرازیر شه
داغ شده بودم
صورتم سرخ شده بود
فهمید
بخاری ماشین رو خاموش کرد
حتی اسمشو نپرسیدم
گفت نطرت راجب من چیه؟
پایه‌ای بریم با هم سکس کنیم
نگام کن
یه نگاه سرسری بهش انداختم
گفتم آره پایه م بریم
راه افتاد
باور نمیکردم اونجام
میخوام برم چی کار کنم؟
رفتیم یه خونه
قلبم داشت میومد تو دنم
هنوز هم استرس داشتم
قلبم تند تند میزد
حس میکردم تو دهنمه
و هنوز هم چشام پر اشک بود
رفتیم بالا
مستقیم رفتیم سمت اتاق خواب
نشستم رو تخت
سرم پایین
بود
اون اومد سمتم و شروع کرد …...
بد ترین سکس زندگیم بود
هر کاری که می‌گفت میکردم
همه حسی بود جز حس لذت
حالم داشت از همه چی به هم میخورد
لعنتی
لعنتی
لعنتی
باز هم تنفر از خودم
باز هم تنفر از دنیا
هجوم حس تنهایی
خیانت
وسط اون حس گند و کثافت
یه لحظه یه فکر اومد تو دهنم
لبخند زدم
بلاخره از تن لعنتیم انتقام گرفتم
آزارش دادم
تموم شد
سریع بند و بساطم رو جمع کردم و اومدم بیرون
فقط در همین حد موندم که شماره مو به پسره بدم و بفهمم اسمش چیه؟
رفتم بیرون
نیم ساعت دیگه چرخیدم تو خیابونا
سیگار پشت سیگار
رفتم خونه
در همین حد که یه دوش بگیرم و خودمو از اون گند پاک کنم جون داشتم
و بعد افتادم رو تخت
چند تا اس ام اس جواب دادم و خوابم برد
از فرداش شروع شد اس ام اسا
بیا با هم بی اف شیم
خونه ما مکانه
پاشو بیا
زنگ میزد
جواب نمیدادم
فحش میدادم
میگفتم بی خیال شو
اما بیخیال نمیشد
و اس ام اسا تا امروز همچنان ادامه داره
این یکیش بود
هر کدوم دیگه هم یه جریانی داری
یکی رو مثلاً از سر خریت تو روم شماره دادم یکی رو تو منجم
لعنت
لعنت
الان لبریز از تنفرم
از این روابط
از این گند
هیچی تو ذهنم نیست
هیچی
هیچی
این روزا
پرم
پره پر.......

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

خوش به حال فرهاد

خوش به حال فرهاد
بهش یه کوه نشون داد گفت برو این کوه رو بکن تا به من برسی
نمیدونم چرا تو دنیای من وصال بی معنیه
تعریف نشده اس
اصلاً برام مفهومی نداره
تصوری ندارم نسبت به اینکه عاشق یکی باشم
اونم عاشق من باشه
مگه میشه اصلا؟
مگه سنگ بنای دنیا رو رو درد و رنج و فراغ نزاشتن؟
عجیبه
الان همه آدمای دور و بر من استریتن
وقتی از روابطشون حرف میزنن
از کسی حرف میزنن که دوسش دارن و اون هم دوسشون داره
یه رابطه دو‌طرفه
یه دوستس می‌گفت تا حالا تو این شرایط قرار نگرفته بودم که یکی رو دوست داشته باشم و اون منو دوست نداشته باشه
تا حالا هر کی رو خواستم اونم منو خواسته
منم باید بهش میگفتم
تا حالا نشده که من کسی رو بخوام و اونم منو بخواد و کسی منو بخواد و منم بخوامش
البته طبق شواهد موجود تا حالا نشده که کسی منو به طور خیلی ویژه ای بخواد(تیکه)بله
کسی رو که میخوام
زندگیم تعطیل میشه
من دقیقاً همئن آدمی ام که به خاطر خواستن یه نفر همه چیمو بزارم کنار و همه توجهم رو بزارم روش
اگر چه نشه
احمقانه اس
فرساینده اس
این ایده خرکی هم به خاطر آینه که من اصولاً در زندگی خودم برای خودم در رده ی چندم قرار دارم
خوب طبیعیه مردم خودشون رو واسه خودشون مهم ببینن و دیگران براشون تو رده های بعد قرار دارن اما من اینجور نیستم
همه مهمن واسم
ریدن به خودم و عذاب دادن خودم واسم تو الویته
همین که دارم اینا رو میگم یه نعمته
یعنی به یه حرفای جدید رسیدم
به یه راه جدید
راهی که تا دیروز اسمشو میزاشتم بی شرفی
اما امروز اسمش راه درست زندگیه

خوش به حال فرهاد

خوش به حال فرهاد
بهش یه کوه نشون داد گفت برو این کوه رو بکن تا به من برسی
نمیدونم چرا تو دنیای من وصال بی معنیه
تعریف نشده اس
اصلاً برام مفهومی نداره
تصوری ندارم نسبت به اینکه عاشق یکی باشم
اونم عاشق من باشه
مگه میشه اصلا؟
مگه سنگ بنای دنیا رو رو درد و رنج و فراغ نزاشتن؟
عجیبه
الان همه آدمای دور و بر من استریتن
وقتی از روابطشون حرف میزنن
از کسی حرف میزنن که دوسش دارن و اون هم دوسشون داره
یه رابطه دو‌طرفه
یه دوستس می‌گفت تا حالا تو این شرایط قرار نگرفته بودم که یکی رو دوست داشته باشم و اون منو دوست نداشته باشه
تا حالا هر کی رو خواستم اونم منو خواسته
منم باید بهش میگفتم
تا حالا نشده که من کسی رو بخوام و اونم منو بخواد و کسی منو بخواد و منم بخوامش
البته طبق شواهد موجود تا حالا نشده که کسی منو به طور خیلی ویژه ای بخواد(تیکه)بله
کسی رو که میخوام
زندگیم تعطیل میشه
من دقیقاً همئن آدمی ام که به خاطر خواستن یه نفر همه چیمو بزارم کنار و همه توجهم رو بزارم روش
اگر چه نشه
احمقانه اس
فرساینده اس
این ایده خرکی هم به خاطر آینه که من اصولاً در زندگی خودم برای خودم در رده ی چندم قرار دارم
خوب طبیعیه مردم خودشون رو واسه خودشون مهم ببینن و دیگران براشون تو رده های بعد قرار دارن اما من اینجور نیستم
همه مهمن واسم
ریدن به خودم و عذاب دادن خودم واسم تو الویته
همین که دارم اینا رو میگم یه نعمته
یعنی به یه حرفای جدید رسیدم
به یه راه جدید
راهی که تا دیروز اسمشو میزاشتم بی شرفی
اما امروز اسمش راه درست زندگیه

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

خداحافظ عقل!!!!!

چقدر سخته
وقتی ساعت‌ها در کنارتم
باید عادی باشم
خوب باشم
حتی گاهی سرد باشم
سخته
از درون میسوزم
سخته نگاهت نکنم
سخته در شهر دلم رو ببندم
سخته دست بزارم رو آدمی که در درونم
نا آرومه
فریاد میزنه
بهش بگم خفه شو
ساکت شو
وقتی میاد تو چشای لعنتیم
وقتی غم تو چشام موج میزنه
هزاریم لبخند بزنم
قهقه بزنم
برقصم
فایده نداره
هی باید از همه بشنوم چته؟
چی بگم بهشون
بگم احمق داره غصه میخوره چون حتی یه نگاه هم نصیبش نشد؟
بشون بگم دیوانه دلش میخواد جای نقاشی باشه چون نگاه تو بهش افتاد واسه چند دقیقه اما یه لحظه هم نصیب من نشد اون چشمات
تمام سهمی که من از این دنیا انتظار دارم
بگم دلش میخواد سیگار باشه
که توی دستای تو باشه
بگم دلش میخواد لیوان باشه
لیوانی که تو ازش آب مینوشی و ….
آخه احمق من چی بهت بگم؟
بسه دیگه
تمومش کن این شعر عاشقونه ی فرساینده رو
همه طرفه که نگاه کنی تو بازنده ای
باختی عزیزم بی شوخی
عوارضش پیدا شده و کم کم پیدا تر میشه
این بازی دو سر باخت.....
فراموشش کن
نباید شادی روزتو یه نگاه نکردن به گه بکشه
بفهم
بفهم

عشق برای من ....

برای من عشق دو بال بود
برای تو زندان
برای من عشق نفس‌های گرم بود
برای تو تن گرم
عشق برای من قلبی رو ساخت که دریایی شد
برای تو قلب دریاییت رو مرداب کرد
عشق برای من همش زیبایی بود
دردش
رنجش
عذابش
لحظات تلخ و شیرینش
اما برای تو فقط رنج بود و رنج
عذاب بود و عذاب
شادی بود و شادی
و هیچ زیبایی در کار نبود
برای من عشق چشمانی بود که در حسرت نگاهی نه چندان طولانی میسوخت
و برای تو تنی بود که از وصل میسوخت
عشق برای من شور بود
شعر بود
شراب بود
برای تو شر بود و شر
شعر بود و شعر
مست بود و سیاه مست
عشق برای من حسرت لبهایی بود که حتی نگاه کردن بهش زیر پا گذاشتن تمام قوانین بشری بود
و برای تو بوسه های گاه و بی گاه
عشق برای من زندگی آورد
آرامش آورد
پشت گرمی آورد
نور آورد
اما عشق برای تو
زندگی تو رو گرفت
آرامش تو رو گرفت
پشتت رو خالی کرد
نور رو از جهانت برد
عشق برای من آواز بود
ترانه بود
چراغ هر بهانیه ای که از تو روشن میشد
نفس‌هایی که بوی تو رو داشت چون اسم تو ورد زبونم بود
اما برای تو مرثیه بود






این زیبایی‌ها رو من ساختم
در خودم با تو
و این زشتی ها رو تو ساختی در خودت
با خودت
اولین قدم در عشق گذشتن از خود
اینکه اصلاً یادت بره که وجود داری
اینکه گاهی که یاد خودت میفتی اشتباهی
گریه ات بگیره که هیییییی
بیچاره یه همچین آدمی هم بود
نه اینکه خودت بشی و خودت
و برای خودت بخوای
شاید زیبایی عشق در این باشه که ببینی معشوقت میپره
اوج میگیره و تو توی این رهایی و اوج گرفتن یاریش دادی
بهش پر بال دادی
نه اینکه ببندیش
و خودت رو ببندی بهش
و رهاش نکنی
که مبادا بی تو نفسی بکشه
شاید باید بهش بال بدی
پر بدی تا بپره
و از اوج گرفتنش لذت ببری



آره دلم
آره گلم
ایناس که آدما رو میسازه
ایناس که من رو من میکنه و تو رو تو
ایناس که باعث میشه منو بالای خودت ببینی و خودت رو پایین من
که کسی منو بالا نبرده
کسی هم تو رو پایین نیورده
این من و این تویی که تعیین میکنیم کجا باشیم
من میتونم به تو بال زدن رو یاد بدم که بیای بالا
اما تو نمیتونی منو بکشی پایین


شاید از این فرصتا برای آدما کم پیش بیاد
که کسی پیدا بشه که انقدر خالصانه بخواد دستت رو بگیره و بالا بکشدت
دستت رو از دست من کشیدی بیرون
خود خواهانه
اما ازم انتطار نداشته باش که من این اشتباه رو بکنم
از بالا رفتن سیر نمیشم
یه پله بیا بالا
دنیا رو از بالا ببین
میفهمی اصرارت به پایین موندن احمقانه است
بچه گانه است

دستای من هنوز هم به سمت تو درازه
کافیه بگیریشون

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

شعری که الان توش جا میشم

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک وبد است؟
که بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

توانگرا!دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

سحر کرشمه ی صبحم بشارتی خوش داد
که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

برین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع نبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

مرا رسانید به امکان یک پرنده شدن

آه میخواهم که بشکافم زه هم شادیم یک دم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جا همچو ابری اشک ریزم های های