۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

خداحافظ عقل!!!!!

چقدر سخته
وقتی ساعت‌ها در کنارتم
باید عادی باشم
خوب باشم
حتی گاهی سرد باشم
سخته
از درون میسوزم
سخته نگاهت نکنم
سخته در شهر دلم رو ببندم
سخته دست بزارم رو آدمی که در درونم
نا آرومه
فریاد میزنه
بهش بگم خفه شو
ساکت شو
وقتی میاد تو چشای لعنتیم
وقتی غم تو چشام موج میزنه
هزاریم لبخند بزنم
قهقه بزنم
برقصم
فایده نداره
هی باید از همه بشنوم چته؟
چی بگم بهشون
بگم احمق داره غصه میخوره چون حتی یه نگاه هم نصیبش نشد؟
بشون بگم دیوانه دلش میخواد جای نقاشی باشه چون نگاه تو بهش افتاد واسه چند دقیقه اما یه لحظه هم نصیب من نشد اون چشمات
تمام سهمی که من از این دنیا انتظار دارم
بگم دلش میخواد سیگار باشه
که توی دستای تو باشه
بگم دلش میخواد لیوان باشه
لیوانی که تو ازش آب مینوشی و ….
آخه احمق من چی بهت بگم؟
بسه دیگه
تمومش کن این شعر عاشقونه ی فرساینده رو
همه طرفه که نگاه کنی تو بازنده ای
باختی عزیزم بی شوخی
عوارضش پیدا شده و کم کم پیدا تر میشه
این بازی دو سر باخت.....
فراموشش کن
نباید شادی روزتو یه نگاه نکردن به گه بکشه
بفهم
بفهم

عشق برای من ....

برای من عشق دو بال بود
برای تو زندان
برای من عشق نفس‌های گرم بود
برای تو تن گرم
عشق برای من قلبی رو ساخت که دریایی شد
برای تو قلب دریاییت رو مرداب کرد
عشق برای من همش زیبایی بود
دردش
رنجش
عذابش
لحظات تلخ و شیرینش
اما برای تو فقط رنج بود و رنج
عذاب بود و عذاب
شادی بود و شادی
و هیچ زیبایی در کار نبود
برای من عشق چشمانی بود که در حسرت نگاهی نه چندان طولانی میسوخت
و برای تو تنی بود که از وصل میسوخت
عشق برای من شور بود
شعر بود
شراب بود
برای تو شر بود و شر
شعر بود و شعر
مست بود و سیاه مست
عشق برای من حسرت لبهایی بود که حتی نگاه کردن بهش زیر پا گذاشتن تمام قوانین بشری بود
و برای تو بوسه های گاه و بی گاه
عشق برای من زندگی آورد
آرامش آورد
پشت گرمی آورد
نور آورد
اما عشق برای تو
زندگی تو رو گرفت
آرامش تو رو گرفت
پشتت رو خالی کرد
نور رو از جهانت برد
عشق برای من آواز بود
ترانه بود
چراغ هر بهانیه ای که از تو روشن میشد
نفس‌هایی که بوی تو رو داشت چون اسم تو ورد زبونم بود
اما برای تو مرثیه بود






این زیبایی‌ها رو من ساختم
در خودم با تو
و این زشتی ها رو تو ساختی در خودت
با خودت
اولین قدم در عشق گذشتن از خود
اینکه اصلاً یادت بره که وجود داری
اینکه گاهی که یاد خودت میفتی اشتباهی
گریه ات بگیره که هیییییی
بیچاره یه همچین آدمی هم بود
نه اینکه خودت بشی و خودت
و برای خودت بخوای
شاید زیبایی عشق در این باشه که ببینی معشوقت میپره
اوج میگیره و تو توی این رهایی و اوج گرفتن یاریش دادی
بهش پر بال دادی
نه اینکه ببندیش
و خودت رو ببندی بهش
و رهاش نکنی
که مبادا بی تو نفسی بکشه
شاید باید بهش بال بدی
پر بدی تا بپره
و از اوج گرفتنش لذت ببری



آره دلم
آره گلم
ایناس که آدما رو میسازه
ایناس که من رو من میکنه و تو رو تو
ایناس که باعث میشه منو بالای خودت ببینی و خودت رو پایین من
که کسی منو بالا نبرده
کسی هم تو رو پایین نیورده
این من و این تویی که تعیین میکنیم کجا باشیم
من میتونم به تو بال زدن رو یاد بدم که بیای بالا
اما تو نمیتونی منو بکشی پایین


شاید از این فرصتا برای آدما کم پیش بیاد
که کسی پیدا بشه که انقدر خالصانه بخواد دستت رو بگیره و بالا بکشدت
دستت رو از دست من کشیدی بیرون
خود خواهانه
اما ازم انتطار نداشته باش که من این اشتباه رو بکنم
از بالا رفتن سیر نمیشم
یه پله بیا بالا
دنیا رو از بالا ببین
میفهمی اصرارت به پایین موندن احمقانه است
بچه گانه است

دستای من هنوز هم به سمت تو درازه
کافیه بگیریشون

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

شعری که الان توش جا میشم

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک وبد است؟
که بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

توانگرا!دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

سحر کرشمه ی صبحم بشارتی خوش داد
که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

برین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع نبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

مرا رسانید به امکان یک پرنده شدن

آه میخواهم که بشکافم زه هم شادیم یک دم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جا همچو ابری اشک ریزم های های