۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

شهر من

پيرمرد با كمر خميده اش دو شاخه گل رز و مريم رو به هم وصل كرده بود
خمه خم بود
يه عصا گرفته بود دستش
لاي ماشينا راه ميرفت
و باز هم نگاه بي تفاوت آدماي توي ماشين بهش
و باز هم چراغ سبز و عجله ي ماشين ها
وباز هم وحشت از مرگ
از اينكه همون يه لقمه نون كه واقعاً فقط يه لقمه نونه
ديگه نباشه براي زن مريض تر از خودش و نوه اي كه تو يك سالگي پدر مادرشو از دست داده
و الان ديگه پنج سالشه



يه كودك با بساط جلوش كه شامل ده -دوازده تا بسته ي دستمال كاغذيه و يه دسته فال
داره با حرص و ولع ساندويچشو گاز ميزنه كه نتيجه ي رحم و مروت كه نه
سيريه بيش از حد عابريه كه همين دو دقيقه پيش ساندويچ نصفه اش رو داد بهش و فكر كرد دنياييه از لطف و مَحبت و الان از هفتاد نوع بلا دفع ميشه و چشاش رو ميبنده از خيابون رد ميشه اما اين جناب خير بيشتر به خودش رحم كرد تا اون كودك
فقط براي ارضاي ميل خودش به بخشش و خوب بودن و حس مؤثر بودن
اين كارو ميكنه
كه همه ي كاراي خير ما وقتي بري تو بحرش همينه
براي خودمونه كه كاري رو براي كسي ميكنيم
نه براي فرد مورد نظر
بگذريم از اين و برگرديم به كودك
كودكي كه خودش و تمام بند و بساطش با هم دويست پنجاه سانتيمتر مربع از پياده رو رو هم آشغال نكرده بود
و بي خيال هجوم و ازدحام عابراي پياده رو
براي خودش ساندويچشو گاز ميزد و از دنياي كوجيك خودش لذت ميبرد
بدون دغدغه ي اينكه دو تا از داداشاش يكم بالاتر
يه كم پايين تر همكارشن
اونا هم گرسنه آن
به باباش كه پارسال دستش رفت زير دستگاه پرس
ديگه نتونست با دستش كار كنه
صاحبكارش انداختش بيرون
با نه ماه حقوق معوقه
و باباش رفت سمت مواد و بي خيال كار شد
و تنها شغلش الان شده كتك زدن بچه‌ها
غر زدن و كتك زدن مامان
و آخر شبها هم مهربون شدنه با مامان و دعوا با بچه هاي قد و نيم قد كه زود تر بخوابن
و ماماني كه هميشه يا بچه تو بغلشه يا تو شكمش
اين دو تا چه فرقي داره؟
خود بچه بهم ميگفت كه چند وقت پيشا ديده يكي از بهداشت اومده داره با بابا حرف ميزنه واسه بچه به دنيا آوردن
ميگفت من نفهميدم كه به بابام چه ربطي داره
اينو با شيطنت توي نگاهش بهم گفت و منم بهش گفتم اي كلك بابات چي گفت به آقاهه
گفت بابام دعواش كرد و گفت هر بچه براي من يه عصاي دسته
يه نون بياره خونه اس
و بچه هرچه بيشتر.....
ميگفت كه سواد نداره اما دلش ميخواد سواد داشته باشه
ميگفت تا چند ماه پيش تو ي يه كارگاه درست كردن جعبه كفش كار ميكرده
اما صاحبكارش اذيتش ميكرده
اونم در رفته
واسه همين در رفتنشم كلي از باباش كتك خورده
وقتي گفتم صاحبكارش چي كار ميكرد بازم شيطنت توي نگاهش معلوم شد
گفت هي بهم دست ميزد
منم دوست نداشتم
گاهي هم كه خواب بودم يه كارايي بام ميكرد
من خودمو ميزدم به خواب
آخه يه بار كه بيدار شدم و به روش آوردم كه بيدارم به زور....
اما وقتي خودمو ميزنم به خواب اقلاً آروم تر كارشو ميكنه







جاده ي بهشت زهرا
بعد از زهراي پنج‌شنبه و صبح تا بعد از ظهر جمعه
توي راهه رفتن به سمت بهشت زهرا دخترگ گل ميفروخت
قدش به زور به پنجره ي ماشين ميرسد
مانتوي صورتي كثيفي تنش بود
لباس مدرسه بود
داشت سر قيمت گلا بام چونه ميزد
كه يهو يه پسره قلدر هشت -نه ساله رسيد شروع كرد به زدنه دختر بچه و فحش دادن كه چرا مشتري منو گرفتي و اينا مشتري من و بودن و با مگه نه آقا گفتن از من براي حرفاش تاييد ميخواست
و من بايد از پسرك بدم ميومد چون زور گو بود
اما من از همه ي دنيا متنفر شدم جز اون پسر و اون دختر و تمام دختر پسرايي كه توي اون جاده گل ميفروختن
ماشينو بردم كنارا پارك كردن
به اين اميد كه شايد بچه‌ها توي زندگيشون راهم بدن
شايد كمي بدونم ازشون
شايد آتش خشمم شعله‌ور تر بشه
پياده شدم
شروع كرديم به حرف زدن باهاشون
اول بهم توجهي نميكرددن و خودشون سر گرم گلا نشون ميدادن
و تكون دادناي دسته هاي گل لب اتوبان كه شايد مردم براي حال دادن به مرده هاشون
يه حالي هم به اينا بدن
انقدر مسخره بازي در آوردم و و خودمو بچه كردم تا منو راه دادن به دنياشون
دنياي كوچيكي كه سخت بزرگ بود
اونا بچه نبودن
هر كدومشون مرد و زن بزرگي بودن براي خودشون
بزرگ‌تر از من
خيلي بزرگ‌تر از من
از خيلي ها بيشتر ميفهميدن
ميدونستن درد يعني جي؟
معني گرسنگي رو چشيده بودن
تقريبا يه چهار تايي شدن كه اومدن كنارم و با هم به گارد ريل هاي لب اتوبان تكيه داديم و مسابقه شروع شد
از تعريف بد بختي
از ديدن تن فروشي زن همسايه كه واقعا هم زن همسايه نبود و ميتونست مادري باشه كه با شرم كودكش شده: زن همسايمون
از ديدن صاحبخونه ي بد اخلاق كه گاه و بيگاه سر و كله اش پيدا ميشه و به بابا بد و بيراه ميگه و تهديد ميكنه
از اشكاي مامان
از دستاي مهربون بابا كه شبا ميره خرابه هاي پشت خونه و يواشكي گريه ميكنه
از اينكه نميخواد ما هم مثل اون شيم
ميخواد ما بريم مدرسه با سواد شيم
دكتر شيم
مهندس شيم
اما هنوز گرسنه ايم
بابا وقتي كه مامان خيلي ناراحته و گريه ميكنه
و قتي كه ما از گرسنگي بي طاقت ميشيم از يه روزي حرف ميزنه كه همه چي درست ميشه
ما پولدار ميشيم
زن همسايه هم پولدار ميشه
هي مهموني ميديم و هر چقدر دلمون بخواد ماكاروني ميخوريم
اصلا يه اتاق درست ميكنيم از ماكاروني پر از سس خوشمزه
هر چقدر دلم بخواد پفك ميخورم
بستني قرمز ميخورم لبام قرمز ميشه
بابا تو وقتي بيكاريشم از اون روز كه مياد حرف ميزنه
بقال محلمون هميشه به منو داداشا و خواهرام ميگه كه شماها هم مثل باباتون ديوونه ايد
اما من ميدونم باباي ما ديوونه نيست
وقتي ميگه يهروز خوب مياد لابد مياد ديگه



از حرفاي اون چند تا و روي هم ريختن بدبختياشون اينا رو نوشتم از زبون خودشون


و آتيش توي من شعله كشيد

و من جونم رو هم ميدم حتي اگه بدونم با جون من اون بچه بازم بجه ميمونه و توي 7-8 سالگي زن ومرد گنده نميشه
سري ميشه
جون من براي خودم نيست
براي همه ي مردم دنياست
مهم نست ايراني و عراقي و افغاني
فقر براي هر انساني هولناكه
و فقر ميتونه كه از بين بره

اينم از دنياي من جناب
ميدونم كه ميدوني و خيلي بيشتر از اين چيزا ميدوني
پس بر من خورده نگير
اگر مردم

نيزه اي فرو ميرود در قلبم

فراموش كردن يك عشق سخت ترين كار هاست
هيچ وقت مردن به تلخي فراموش كردن يه بودن نيست

من هنوز فراموشت نكردم
نميتونم بيرونت كنم از دهنم
ببيم من ديوونه ام
حس اينكه يه جايي بشينم كه قبلا تو نشستي به تنم رعشه ميندازه
صورتي رو نگاه كنم كه تو عاشقش بودي منو ديوونه ميكنه
ببين اسمت رو صفحه ي كامپوترم چشامو پر از اشك ميكنه
من نميدونم چم شده؟
فقط ميدونم كه هنوز خوب نشدم و از درد عشقت دارم به خودم ميپيچم
بغض بغض بغض
يه لحظه هم رهام نميكنه
انگار شيش ماهه كه نديدمت
ميفهمييعني چي لعنتي؟
سكوت مرگبارمو نبين
چشماتيه لحظه هم رهام نميكنه
از كدوم خيابونا رد ميشي؟
تو كدوم ژياده رو ها راهه ميري؟
چقدر چشم چشم بكنم براي ديدن اتفاقيت؟
همه ي مردم شهر ميبيننت جز من
جز من
جز من
مگفتن بر ميگردي امابرنگشتي
دورشدي
انقدر دور كه از من حتي برات يه نقطه ي كوچيك هم نموند
نميدونم با اين حسم چه كنم
كسي رو ندارم كه دردمو باش قسمت كنم
دردم برام خجالت آوره
شايد مثل درد يك فاحشه كه روز عاشق ميشه
نميتونه از دردش حرف بزنه
اما درد داره
اونم يه درد بزرگ
هيچي ازت نميخوام
فقط گاهي نگاهي
همين
همين
همين