۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

حس

یه حسایی گاهی به آدم دست میده که وجودتو لبریز میکنه از نیاز
از نیاز به اون حس رسیدن
مثلا تو اینشبا خیلی به کلم میزنه که با ماشین برم بیرون تنها تا دیروقت
تو یه اتوبان گاز بد و کلمو از پنجره بیارم بیرون و به سختی نفس بکشم و باد رو حس کنم که انگار منو محکم بغل کرده
یا یه شب ساکت تنها تو جاده ساعت 1 نصف شب از ماشین پیاده شم و آسمون رو ببینم و یهو دلم هری بریزه پایین که این دیگه چیه؟
این عظمت از کجا اومده؟(آسمون و ستاره ها رو میگم) و از خودت بپرسی من کیم تو این دریای بیکران؟
بعد تو این حالت دلهره لذت بخش حمله سگها رو هم داشته باشه
که هی صداشون بت نزدیک تر میشه
و این شعر تو مخت راه بره که :
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
این دو تا حس رو تجربه کردم اما متفاوت
تفاوتشم اینه که تنها نبودم
یا با دوستای استریت یا فامیل و پسر خاله ها ودختر خاله ها
حسا لذت بخش بود اما
به نظرم لذت تنهاییش مضاعف میومد
حسایی که نسبت بشون علاقه دارم زیاده
مثلا
خیس شدن زیر بارون
یخ زدن تو زمستون بعد زیر کرسی خزیدن(وای فکر کن! چه حالی میده!)
رانندگی در شب تابستان
لمس دستای تو
داد زدن لب دره
شنا کردن تا دور توی دریای آروم کیش
زبون یه پسر رو تو دهن حس کردن یا زبونم به زبون یه پسر قفل شه لبا هم همینطور

وکلی حس هست که الان یادم نیست اما وقتی به ذهنم حمله میکنن خیلی دوست دارم تو یه جایی مثل اینجا ازشون بنویسم
اگه باز به ذهنم برسه مطمئنا دربارشون خواهم نوشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر