۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

سلام

سلام
نميدونستم بازم داري مينويسي
چند روز پيش شنيدم
 يادم رفت
 تا الان ديدن اولين پستت ضربان قلبم رو بالا برد
 دهنم خشك شد بازم لبريز ترس و اضطراب شدم
نه من نيستم
 نه من نيستم
لابد كس ديگه اييه
چميدونم
 كاش ميشد كه آدما خوش حال باشن
 فكر اينكه همونجوري كه فكر يه نفر ديگه داره منو ميكشه فكر من كسه ديگه اي رو ... منو ديوونه ميكنه
 من ميترسم
 من نميتونم دوست داشته باشم
به عظمت عشق تو
 منم گفتن دوست دارم و عاشقتم برام شده كلمات هرزه
 به همه ميگم اما نه به عظمت عشق تو
 ميترسوني منو
 ميلرزوني منو
 ياد آهنگ بلگ قبليم افتادم
الان دارم گوشش ميدم
 دست آدمو ميلرزونه
 قلبه آدمو لبريز ميكنه
 كوچه هاي تنگ و گرم و فقير
ديوار هاي نمور
 آسمون آبي
 مزرعه بودنشون
 دراي كهنه
 بايد شاشيد تو مغز آدمي كه ادعاي كمونيست بودن ميكنه
 ميدوني كيو ميگم؟
 يه كم راجبش بخون
ميگه جامعه اي بي طبقه اما مشكلش با طرفش تضاد طبقاتيه
 بگو چي كار كنم؟
 بگو كه اين توهمه يا نه؟
دلم ميخواد شاعر شم كمي
 خبرت خراب تر كرد جراحت جدايي
 كه به دوستان نمايي
 بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي
 و ندانمت كجايي


بگو

۳ نظر: