۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

سال من

تو تابستون
تو اوج سرما زماني كه تنم لبريز خواهش آغوش بود تو بودي اما آغوشت نبود

تو تابستون
تو اوج گرما تو بودي آغوشتم بود اما نياز من مرده بود

تو زمستون
تو سرماي ويرانگر دي من بودم و نيازم
تو بودي و آغوشت
با هم بوديم و عاشق و خوش
اما انقدر كوتاه بود كه مثل يه خواب گذشت
خاطره اي كوتاه اما نه كم

تو زمستون
تو اوج گرما
منم و نياز ويرانگر به آغوش كشيده شدن و آغوش هاي گشوده اي به سمتم كه هيچكدوم مال من نبودن
همه موقتن
همه شون كرايه اي ان
آغوش كرايه ميدن به جاش يه چيز ديگه ميگيرن


و سال سرد و گرم من اينگوه گذشت و اين بود داستان من و آغوش و مرداي اين شهر

۳ نظر:

  1. چشم انتظاری خیلی سخته .. ولی لااقل اون موقع دلت خوشه یه آغوشی یه روزی میاد پیشت که مال خودت باشه .. اما وقتی پای آغوش اجازه ای میاد وسط .. من اینجور آغوش ها رو دوست ندارم ..
    امیدوارم توی همین امسال یه آغوش که فقط و فقط مال خودت باشه گرما بخش زمستونت و احساس تابستونت بشه با فششششاااااااار بغلت کنه ..

    پاسخحذف
  2. ..زندگی همین گرما و سرماهاس...

    یوسف

    پاسخحذف